۸سال پیش با یه اقا ۲۰سال بزرگتر از خودم ازدواج کردم اوایل دوسش داشتم چون وض مالیش خوب بود وفادار بود ولی ۸ماهه باردار بودم متوجه خیانتش شدم راه برگش نداشتم ازش متنفر شدم بعدش وض مالیشم خراب شد دست بزن که داشت شدیدترمشد با اتو بدنمو میسوزوند دماغمو شکست انگشتمو دندونمو و... جای بدون زخم تو بدنم ندارم دوبار رفتم خونه پدرم که جدا شم دفه اول قول داد برگشتم ولی تغییری نکرد دفه دوم جدیتر رفتم جلو که د یک سال پیش رفتم جدا شم الا بعد یک سال بخاطر مشکلاتی که برام پیش اومد مجبور شدم برگردمخونه شوهرم ولی اصلا از این وضعیت راضی نیستم یک ماهه از اتاق بیرون نرفتم باهاش صحبت نمیکنم هیچ حسی به این زندگیندارم دلمم نمیخوار تلاشی برا بهبود این زندگی بکنم یه پسر ۶ساله دارم دوسشم دارم ولی حتی جوصله بازی و صحبت با اونم ندارم تست دادم افسردگی شدیدمدارم قبل این یک ماه که ازش دور بودم خیلی نرمال شده بودم.چه کنم؟