سلام وقت بخیر با اقایی اشنا شدم خیلی به هم علاقه داریم خیلی ایشون خیلی درگیر کاروکسانی که دوست ندارن در این جایگاه باشن هستن من مدام دعا میکنم از طرفی خانوادش کمی مخالفن ولی خودش خیلی مصممه خیلی بهم علاقه داریم و البته مشکلات هم داریم ولی من گاهی ازشدت دلتنگی از شدت دوست داشتن باهاش دعوای کوچیک دارم طوری که میگم برای کم شدن مشکلاتت برم از زندگیت بیرون که انقد خانوادت اذیتت نکن میگه من برای تو میجنگم و به هم میرسیم دوست داره خانوادش خودشون پیشقدم بشن برای خواستگاری اونا سکوت میکنن چندتاشونم گفتن بریم حالا من از علاقش مطمعنم و دعا میکنم زودتربهم برسیم اما دوست داشتن زیاد من اون رو میترسونه دوروز از دلتنگی گریه کردم اومد شهرخودشون میخواست منو ببینه اما اجازه نداشتم همش میگه شرمنده دلتم صبرکن درستش میکنیم من از دلتنگی گاهی میگم برم که انقد اذیت نشی اون فکر میکنه من تهدید به رفتن میکنم حتی گفت دنیا منو تو فشارگذاشته اگه بخوای توهم ترکم کن دلم گرفت براش میخوام راهنماییم کنید احساسم رو کنترل کنم زیاددلتنگ نشم هوایی نشدم میگه نمیتونم بی قراریتو ببینم ما مدت زیادیه باهمیم ولی راه دور حالا چیکارکنم من خیلی مهربونم میخوام درارامش باشه کنارم و هست بجز گاهی که بخاطر دلتنگی دعوا میکنم میخوام کمک کنید چطور صبورباشم چطور درحدتعادل مهربان باشم طوری که از احساس زیادم نترسه چطور خواهش میکنم کمک کنید چطور احساس و عواطف رو کنترل کنم و کنارهم باشیم تا درنهایت ازدواج کنیم ایشون خیلی خوش اخلاقن ولی وقتی درگیر کارو..هستن ابراز علاقه کلامیشون کم میشه واین باعث میشه فکر کنم به فکرم نیست درصورتیه که درونگرا و فکری هست و من و هردختر دیگری دوست داره بشنوه و من خیلی درک میکنم کلا میخوام کمک کنید درکناراینکه مهربانم خیلی روی این موارد کارکنم و راهی باشه خانوادش زودترحاضر بشن و گفت نهایتش اینه تنها بیام لطفا کمکم کنید مخصوصا مشاوران عزیز اضطراب زیادی متحمل میشم من از ایشون میخوام سریعتراقدام کنن لطفا راهنماییم کنید