سلام...خواهرم۲۲سالشه و دانشجو و من۱۶سالمه، برادرم ۱۷ساله.مادرم همیشه از وقتی یادمه خواهرمو تحقیر میکنه،خواهرم مدتیه گرسنگی عصبی گرفته غذا فراوان میخوره و مادرم متاسفانه میگه:شبیه گاو شدی،زشت شدی دختر.یک جا میریم البته خواهرم قصد ازدواج نداره اما مادرم میگه دخترم خیلی زشته،متاسفانه خیلی بده که یه مادر...خواهرم بیچاره شده،هر روز گریه که چرا من زشتم،رنگم برنزس،چشمام رنگی نیست،چاق شدم
خواهرم جذابیت خودشو داره،هر روز میگم عشقم تو خوشگلی،موهات اینطوریه،دماغت خوشگله،هیچی فایده نداره،مادرم از وقتی که نوجوون شده گند زده به اعتماد دختره.چون سفید نیست،لاغر نیست،بور نیست پست زشته،خواهرم افسرده شده
میگه هیچ کسی منو دوست نداره،همه منو تا ببینن فرار میکنن،خدا شاهده این دختر اونقدر مهربونه و داناعه که قلبش اصلا پاکه ولی حیف که هر روز مادرم با خواهرم دعوا داره،انگار یه کینه ای از خواهرم داره،ازش بدش میاد،هر روز گیس و گیس کشی دارن،دارم دیوونه میشم،خواهرم به من حسادت میکنه،میگه خوش هیکلی،سفیدی،موهات قهوه ایه،چشات روشنه،از خودش متنفره،لطفااااا راهنماییم کنید،دختره از غم داره نابود میشه،وظیفه من چیه،هر روز پیششم از پیشش جُم نمیخورم،عاشقشم،نمیخوام ناراحتیشو ببینم،همیشه پشت همیم،اما خواهرم خیلی داره غصه میخوره،یه بار دست چپش درد گرفت داشت سکته می کرد،اوتقدر ماساژش دادم تا خوب شد،تو تنهاییش گریه میکنه،بعضی وقتا منو محکم بغل میکنه و گریه میکنه،برادرم از اون طرف مشکل روان داره،بعضی وقتا قاطی میکنه زد و خورد داره،یاقی گری میکنه،داداشمم میارم پیش خودم بغلش میکنم میگم داداش گریه نکن عشقم،درست میشه،تو میتونی عزیزم،پدرم به مادرم میگه بس کن بچه هارو تحقیر کردی،همش رومون عیب میزاره،هر روز خواهر و برادرمو جمع میکنم اتاقم و میگم بچه ها صحبت کنید،خالی شید،گریه کنید،حرف بزنیم،بخندیم و میگذرونیم،تا جایی که میتونم بهشون خدمت رسانی میکنم،داداشم بگه آبجی سرم میره سرشو ماساژ میدم،خواهرم بگه کمرم،میرم ماساژ میدم،براشون کم نمیزارم،فراوون بغلشون میکنم،عاشقمن،بدون من نمیتونن جایی باشن،میگم وای به حال روزی که بمیرم،آبجی داداش تنها میمونن،کمکم کنید،خواهر جوان و برادر نوجوانم و خانوادم عشقای منن،چیکار کنم،شب واسه غصه اونا خوابم نمیبره،زیر پتو شب گریه میکنم و نمیزارم صدای زوزه گریم کسیرو بیدار کنه.ممنون میشم کمکم کنید،امیدوارم حامی خانواده تون باشید.