خسته شدم از کارهاش هرچی جوابشو میدم باز ته دلم میترسم از اینکه خدا مجازاتم کنه،یه جوری رفتارمیکنه انگار من و دوتا آبجیم را دوست نداره و ما اضافه هستیم،امروز مرغ بار گذاشته بود منم دلم خواست رفته بودم حمام وقتی بیرون شدم دیدم توی یه پیاله بخدا قسم میخورم ۵تا ریش مرغ(ریش ریش شده)کوچیک گذاشته بود که به قران ادم جلو گنجشک انقد نمیزاره .بعد بادمجان هم پخته بود منم از کارش بدم اومد گفتم اینارو نمیخواست نگه دارین من بادمجان میخوردم ،بابامم تو هال نشسته بود،یهو مادرم شروع کرد به دادوبیداد و میگفت منت چیو سرمن میزاری و چیزای دیگه،منم رفتم تو اتاق که درس بخونم که ای کااااش بااون همه درس خوندن به یه جا میرسیدم و کنکور قبول میشدم که خرجمو جدامیکردم راحت میشدم.صداش اومد که باصدای بلند غرغر میکرد و میگفت جرئت ندارم برای این بچه(داداشمو میگفت)یه لقمه غذا و گوشت بار بزارم که اینا(من و دو تا خواهرم) حلقشون واکشیده هست(یه اصطلاحه که میگه اینارو هم باید بدم براشون) و باید به اینا هم بدم و نمیدونم من و باباتون که هیچی نمیخوریم بخاطر شما.یعنی رسما فهموند بهم که شما اضافی هستین و من و شوهرمو پسرم بخاطر شما نمیتونیم یه لقمه نون بخوریم چون باید به شما هم بدیم.دلم انقد درد داره که گفتنی نیست اصلا .ما وضع مالیمون خوبه ولی نمیدونم چرا مادرم دل دختراشو میشکنه به داداشم میگه بچه و ما میگه دخترا،دلم نمیاد نفرینش کنم ولی میترسم که آهم بگیره و باز یه چیزیش بشه و من به عنوان بچه بزرگ جور بقیه بچه ها بیفته گردنم.بخدا انقد دلم امروز مرغ خواست که حد نداره ،دلم برای خودم کباب شد ،خجالت میکشم حتی این حرفهارو توی متن مینویسم ،دلم نمیخواد کسی که دردو دلم رو میخونه فکر کنه گشنه گدام ولی ادمیزاد هستمو یهو دلم یه چی خواست.تنها برگ برندم اینه که تا چند ماه بعد ازدواج میکنم و میرم سر زندگیم ولی میخوام رابطمو خیییییلی با خانوادم کم کنم چون حالم امروز از این مادر بهم خورد.اگر بچه دار بشم هیچ وقت بین بچه هام فرق نمیزارم چون احساس کمبود و حسرت همیشه ته دلشون میمونه و فکر میکنن چه والدین بدی داریم.راسته که هیچ کار خدا بی حکمت نیست .وقتی این کارها رو میکنه و رفتار بدی دلره خداهم بهش یه پسر بیشتر نداد.خدا ببخشتش شاید منم یه روز حلالش کردم.