من یه دختر سیزده ساله هستم
سه سال پیش وقتی که ده سالم بود ، رفته بودیم به یه مهمونی
یعنی درواقع پسر عموی بابام از مکه اومده بود و خونشون براش مراسم گرفتن
دختر پسر عموی بابام همسن من بود و اسمش فاطمه بود
من رو برد پیش پسرخالش و گفت که میخواد من رو باهاش آشنا کنه
پسر خالش داشت موز میخورد و وقتی من رو دید موز توی گلوش گیر کرد و قیافش خیلی بامزه شد
اسمش مبین بود و از من چهار ماه بزرگ تر بود
تمام شب رو با فاطمه و دختر خاله هاش و همون پسر خالش که گفتم مبین بازی کردیم
من همیشه توی همه کار ها خیلی خوب بودم
مثلا هیچوقت توی دومیدانی هیچ کس به من نمیرسید
یا مثلا معمولا بین همسن و سالهام من ژیمناستیک بلد بودم و...
ولی وقتی بازی میکردیم دیدم که مبین هم توی دومیدانی دقیقا سرعتش مثل منه
و اون هم ژیمناستیک بلد بود
وقتی که شام خوردیم ، بعد از شام رفتیم و دم در اتاق فاطمه و همین جوری الکی حرف میزدیم
تا اینکه مبین بهم گفت برم یه گوشه کارم داره
وقتی رفتم یکم دست پاچه شد ولی حرفش رو نزذ
فقط گفت که من توی مدرسه خالت هستم
منم این رو میدونستم و دوباره برگشتیم پیش فاطمه
دوباره بهم گفت برم یه گوشه کارم داره
رفتم و دوباره گفت من توی مدرسه خالت بودم
اونجا بود که شک کردم
دوباره صدام کرد و دوباره همون حرف ها
تا اینکه قرار شد بریم خونه و من رفتم بیرون که کفش هام رو بپوشم
یهو فاطمه اومد و بهم گفت مبین ازت خیلی خوشش اومده
منم که تا اون روز اصلا وارد اون بحث ها نشده بودم از تعجب دهنم باز موند
قاعدتاً اگه شما هم به یه دختر ده ساله بگید یه پسر دوستت داره اون هم از اون پسر خوشش میاد
ولی من سعی کردم زیاد جدی نگیرم چون میدونستم که توی این سن اصلا این کار درست نیست
ولی وقتی یازده سالم بود فاطمه اومد توی مدرسه ما و بهم پیشنهاد داد شمارش رو ازش بگیرم
ولی من قبول نکردم
تا اینکه وقتی دوازده سالم شد یعنی یک سال پیش به خاطر درس های مجازی برام سیمکارت گرفتن و فاطمه شماره من رو از دختر عمم گرفت و بهم پیام داد
یه عکس از پیام های مبین گرفت و برام فرستاد
توی اون پیام ها گفته بود عاشقتم دوستت دارم هیچ وقت ولم نکن و از این جور حرفا
بعد برام یه ویس از اون فرستاد توش گفته بود دوست دارم تو خیلی خوب و خوش اخلاقی و...
ازم پرسید شمارش رو میخوای؟ و منم قبول کردم
وقتی مامان بابام خونه نبودن با تلفن خونه بهش زنگ زدم
اولش که من رو نشناخته بود خیلی با لهجه حرف میزد انگار که با غریبه حرف میزنه
ولی وقتی خودم رو بهش معرفی کردم لهجش کلا رفت
انگار خیلی وقته باهام آشناست و این کارش بهم احساس خوبی داد
وقتی که با هم حرف میزدیم خیلی ازش خوشم اومد
تا چند ماه پیش هم با هم تلفنی حرف میزدیم
یک بار هم توی واتساپ با هم چت کردیم
و مامانم مچم رو گرفت اگرچه من پیام هامون رو پاک میکردم ولی رفت و از توی تاریخچه پیام ها پیام هام رو خوند
و مامانم به جای من بهش پیام داد که من از کارمون پشیمون شدم و دیگه بهم پیام نده
وقتی با فاطمه صحبت میکردم فاطمه میگفت که میخواسته خودکشی کنه!
من چادری هستم ولی خونواده اون زیاد مذهبی نبودن
ولی اون به من قول داده بود که رفتار هاش رو اصلاح کنه
من راجع بهش خیلی تحقیق کردم و دیدم درست از زمانی که بهم قول داده اصلاح بشه رفتارش با همه خیلی خوب شده و به سمت مذهب گرایش پیدا کرده
تحقیق کردم و فهمیدم که با هیچ دختری هم نیست
بهش زنگ زدم و گفتم که مامان من به جای من بهت پیام داده و اون من نبودم
اون هم خوشحال شد و گفت که رفته بوده توی حموم و میخواست با تیغ رگش رو بزنه
من توی این مدت که باهاش رابطه داشتم خیلی ازش خوشم اومد
در مورد عشق در نوجوانی هم زیاد تحقیق کردم
مامانم باهام خیلی حرف زد و من هم سعی کردم فراموشش کنم
مبین بهم گفته بود که هفتم هر ماه اگه شرایطش رو داشتم بهش زنگ بزنم
ولی من برای اینکه فراموشش کنم شما ش رو پاک کردم
و باهاش تماس نگرفتم
ولی هرگز نمیتونم فراموشش کنم
من همش بهش فکر میکنم
پس فردا تولدشه
میتونم شمارش رو دوباره از فاطمه بگیرم
اون بهم گفته بود که مامانش از رابطه ما با خبر شده و بهش گفته هر زمان بزرگ تر شدید میتونید رابطه داشته باشید ولی الان قطع رابطه کنید
منم میخوان بهش زنگ بزنم و تولدش رو بهش تبریک بگم و بهش بگم که فعلا تا زمانی که به سن قانونی نرسیدیم با هم در ارتباط نباشیم
ولی من خیلی دوسش دارم
همش بهش فکر میکنم
روی وضعیت درسیم هم تأثیر بد نذاشته
چیکار کنم؟
با مامانم صحبت کنم؟