طولانیه حوصله ندارین نخونین چیز جالبی نیست
من(نزدیک)17 سالمه و دخترم
از 11 و 12 سالگی تو مخم بود از خونه فرار کنم ولی انقد احمق نبودم که همینجوری برم با خودم میگفتم تو هنوز کوچیکی بزرگتر که بشی درست مشه درستم نشد بهتر میشه ولی هر سال که رد میشد بهتر که هیچی بدترم شد الانم که فکر فرار میاد ب سرم همش میگم پول،جا، یه ادم با اعتماد و... به همه چیش فکر کردم کلا هیچی ندارم که بخام بهش تکیه کنم حتی سنمم کمه و بدتر از همه اینکه دخترم(کاش پسر بودم خیلی دوست داشتم :/) ولی خب من اینارو از 11 سالگی میدونم صبرم داره تموم میشه میترسم یهو بدون هیچ فکری بزنم بیرون ولی بازم دارم خودمو کنترل میکنم. دو تا رفیق دارم مثل منن منکه اصلا پولامو خرج نمیکنم فقط جمع میکنم ولی میدونم بازم کمه به رفیقامم میگم جمع کنن ولی اونا زیاد جدی نمیگیرن( اگه پول داشتم یه دقیقم صبر نمیکردم) اگه خانوادم میزاشتن میرفتم بیرون کار میکردم پول دربیارم. دانشگاهم اگه تو شهرمون قبول نشم نمیزارن برم جایه دیگه.
همه اینا بخاطر سخت گیری های خانوادس من اصلا از اینکه میخام فرار کنم خوشم نمیاد اصلا همش میگم کاش یه خانواده خوب داشتم که به اینا اصلا فکر نمیکردم یا کاش جای اون خواهرم که تو نوزادی مرده بود بودم یه راست رفته بهشت . اصلا چرا خودکشی گناهه اههههه
خیلی محدودیتای زیادی میزارن بیرون اصلا نمیتونم برم مگه هرچند ماه یکبار اونم خیلی اصرار کنم خودمو جر بدم که با رفیقم برم مادرشم باید بیاد اونم تا حرم یا مثلا با اینکه چادریم بازم میگه مانتوت باید تا مچ پات باشه و گشاد، شلوارتم تنگ نباشه(جالب اینجاس برام حتی لباسم نمیخرن انقد توقع دارن ولی من همیشه قانع بودم) یا...یه چیزایی که بگم خندتون میگیره ولی بازم ادم بخاطر این چیزا که نمیزنه از خونه بیرون اینا یه بخششن به علاوه یچیزایی که نمیتونم بگم ینی نباید بگم حتی به خودم اصن باید پاکش کنم از ذهنم اگه نه خانواده میپاشه و یچیزایی که قابل گفتن نیس فقط خودم میفهمم شاید از نظر بقیه مسخره باشه. اصلا تا حالا بهم کلمه محبت امیزی نگفتن البته منم خوشم نمیاد بهم بگن (دوست ندارم کسی بهم چیز محبت امیزی بگه یا ازم تعریف کنه حتی کلمه ممنون یجوری میشم حالم بد میشه نمیدونم چرا شاید خجالت میکشم شااااید، شایدم چون نگفتن بهم عادت ندارم اصلا میخام فک کنن من نیستم بهم کار نداشته باشن منم بهشون کار نداشته باشم ولی مامانم همش داد میزنه که کارای خونرو انجام بدم هی حرفاشو تکرار میکنه هی تکرار میکنه فحش میده اعصابم خورد میشه وقتیم میرم تو اتاق(اتاق که نیس کاروانسراس درش همیشه بازه انگار یه قسمتی از حاله خونس) میگن بیا بیرون تو اتاق نباش تو اتاق نخاب . وقتی میبینن من راحتم اینا ناراحت میشن باید یکاری کنن که بهم خوش نگذره حتی من الان گوشی ندارم گفتن 18 سالگی شاید برام گرفتن اونم حق ندارم رمز بزارم اهنگ و عکس و بازی هیچی نباید توش باشه فقط برای درس
خودمو میشناسم برای همون اعصابم خورد میشه که چرا انقد گیر میدن من اصلا به پسرا نگاه نمیکنم باهاشون حرفم نمیزنم مگ مجبورشم اونم با فامیل که سرم پایینه. خودم بی حجابیو دوست ندارم. تا حالا با هیچ پسری دوست نشدم که بخان بخاطرش بی اعتماد شن خودمم خوشم نمیاد. انقد اخلاقشون بده که داداشمم که انقدر هواشو داشتنو پسر گلشون بودو حرفاشو گوش میکردن همین تازگیا از خونه فرار کرده. خیلی دلم میخاست بهش بگم منم ببر...
(نصیحت الکی یا دلیل و عاقبتاشو برام نگین خودم اینارو میدونم که هنوز فرار نکردم تو این چن سال خیلی فکر کردم )