سلام من ۱۸ سالمه و یک برادر ۲۷ ساله دارم که خودش اعتراف کرده چندسال با دختری در ارتباط بوده و حالا که جفتشون به بلوغ فکری رسیدن میخوان ازدواج کنن پدرم کل خانواده دختره رو میشناسه و تایید کرده اما از روزی که رفته خواستگاری جلسه دوم(جلسه اول عروس نبوده)تو فکره نمیدونم عروسم عیبی نداره همه چیزش به داداشم میخوره بابام مداوم اهنگ لالاکن علی زندوکیلی و یا شجریان گوش میده گریه میکنه مامانمم هرچی میگه چیشده چیزی نمیگه میگه ارادی نیست قندخونم بالا پایین میره بهونسسسس راجب تشریفات صحبت میکنن دوست داره به ساده ترین نحو برگزار بشه مادرم میگه یه دونه پسر دارم باید ابرومندانه برگزار کنم و ارزو دارم این حرفا داداشمم میگه زباد شلوغ نکنین مجلسو بابام عصبی میشه گریه میکنه اکثرا با دوستاش تفریحن وقتیم میاد گریه میکنه حال منم بد میشه هرکسیم زنگ میزنه تبریک بگه میگه من که برام مهم نیست اون جوری بقیه فکر میکنن دختره یه مشکلی داره دلم برادختره میسوزه روانپزشک و این جور چیزام اصلا نمیره ما که به دعا و جادو جمبل اعتقاد نداریم اما عمم میگه شاید دعا کردنش و این جور چیزا نمیدونم چیکار کنم حال خودمم بده سعی میکنم وقتایی که فضای خونه برام عذاب اوره بخوابم از طرفی هم داداشم دختره رو خیلی خیلی دوست داره همه کاراشونو کردن ولی بابام اینجوری میگه برام مهم نیست ینی اون عروس بی ارزشه