من امشب ساعت۷رفتم پارک با h وp دوتا دوستام
باhهفت ساله دوستم و امسال خیلی دختر خرابی شده حتا اگه بگیم دوست پسر هیچ عیبی نداره بازم اون خیلی بده چون با چندتا پسره یعنی باهرکی کراش بزنه بااونم میره و ت اینستاهم ت شهرمون اکثرا میشناسنش چون شهرمونم کوچیکه
امشب هم چراغای پارکخواموش بود بعد ما سه تا رفتیم با * پسری حرف میزدیمو مشغول بودیم بعد دیگه چن ساعت همینجوری گذشت وبعدشم رفتیم پیش پسرعموی دوستم ک* سال از ما بزرگتره بعد من تفریبا۸ماه میشه ک ازش خوشم اومده و روش کراش دارم اونمب اصطلاح پسر خاکی ای هست و حرف زدناش شیرینه حرفاشو اینا و اینکه دوست دخترهم تقریبا یک ساله ک داره
و من توی این پنج ماه قد صدسال سوتی دادم
زیاد ندیدمش ک زیاد سوتی بدم اما سوتیام خیلی ضایع بود اما از هفته پیش تصمیم گرفتم خودمو کنترل کنم یعمی حتا سلام الکی نمیکنم یا مث اهن ربا نزدیکش نمیشم و یا اتوماتیک باصدای بلند حرف نمیزنم و اصلا نگاش نمیکنم و خیلی خودمو کنترل میکنم وتا الان همه چی بهتر شده. امشبک حرف میزدیمخیلی صورتمو نگاهمیکرد بار اولم ک بعداز مدتها از نزدیکدیدمش بهم لبخند قشنگی زد ولی خب فقط نگاهم میکنه حرف باهامنمیزنه منم باهاش حرف نمیزنم
حالا مشکل از اینجا شروع شد ک من کارتم روگمکردم
منک گفتمکارتم گم شدpحتا گوشیش همندادبهم کنور بزنم چون من وhگوشی نیورده بودیم ولی بلاخره چندیقه گوشی داد دستh و بعد زود گرفتش و رفت پیش دوس پسرش بعدشم بلافاصلهhگفت * ملیون ک پولی نیس بیخیالش و رف پیش همون پسرایی کتازه باهاشون اشنا شده بود
من توی پارک ب اون بزرگی ک تمامچراغاشمخاموش کرده بودن تنهای تنها شدم
تکتکجاها روهم گشتم ولی پیدا نکردم ومیدونستم اگ برمخونه بابامخیلی دعوا میکنه ولی بیشتر از این ناراحت بودمک اونایی ک اسمشونو گذاشته بودم دوست جلوچشمم داستن با پسرا میگشتن ومن تنها بودم چون هروقتم پیشنهاد رل بهم میدادن بخواطر اعتماد بابام من رد میکردمو کردمو درنتیجه تنها بودم و هستم
اینقدر ناراح و خسته و نا امید بودم ک اومدم روی چمنای پارکخوابیدم و نگا ستاره ها کردمو قسم خوردم اگه پیدا کردمکارتمو دیگه طرفhوpنمیرم وخیلییی دعا والتماس کردم بعدشم رفتم دوباره گشتم شاید بیشتر از * ساعت توی پارک بزرگ وتاریک داشتم میگشتم و دوباره دیگه نا امید اومد روتاب نشستمو * دفعه دوتا دختر اومدن کقبلش ب یکیشون گفتمجاکارتی قهوه ای دیدن یانه و گفتن نهولی رفته بودن دنبالش گشته بودن بعدمک برام اوردن ازشونتشکر کردم و رفتم * بستنی خریدم تنهایی رفتم بخورمکpسبز شد گف مگه کارتتو پیدا کردی(ت کل این چن ساعت تنها ضحمتی ککشیدن این بود کدوبار بهمگفتن کارتتو دیدی یان؟) منم جوابشو ندادم رفتم
بعدش رفتم دور پارک قدممیزدممهی مدام صداممیزدن میگفتن روناااکرونااک و حرف میزدنو اینا تا اینکه hاومد با نیش باز بهمگف بیا تا از دلت دربیارممنمگفتم عه مگه دوس پسرات رفتنک بادمن کردی یا بوی پول شنیدی)اونم دیگهدنبالمنیومد ولی هروق میدیدنم * چی میگفتن
منم امشبودوس داشتمچون از تنهاییم لذت بردم و رو چمنا خوابیدمو نگا ستاره ها کردم و بیشتر از همیشه با کراشم ارتباط داشتم و اون دوتا دوستامو شناختم
توماشین هم همش سعی میکردن منو بخندونن ولی منگولشونو نمیخورم
اما امشب خییلی ناراحت شدم ب خدی مناراحتی تو چشمامموج میزد ومامانpهم فهمید ناراحتم و بابام هم وقتی اومدم ب جوری نگامکرد انگار میخواس من بگم چرا ناراحتم
واقعا فکرشو نمیکردم دوستایی ک مث چی توهر شرایطی پشتشون بودمحالا حتا نیان برام دنبال * کارت بگردن ک * ملیونپول توجیبیم کتا اخر امسال دیگهخرجمنمیدنو باید ازاین استفاده کنمتوشه
اما مشکل اینه ک من کلا ادم بخشنده ای هستم حتا تا چن دیقه پیش خواستم ببخشم و بیخیال بشم ولی این اولین بار نیست کمیبخشم و نمیخوام اینجور باشمو نمیخوام ببخشم
و مشکل دومپسرعمویhهست ک بهش عادت کردمیعنی تا یکی. دوهفته پیش شدید روش کراش بودمولی تلاش کردمو الان انچان روش کراش نیستمولی ب دیدنش و شنیدن صداش عادت کردم و اصلاهم خوشکل نیست منم بغیر از امشب همیشه شاید سرجمع پنج دیقه کمتر میدیدمش
و مشکل بعدی هرمون های مزخرف نوجونیه یا شایدم اینه ک کلا از مدل پسرا خوشم میاد و از حرفاشونو اینا مثا امشب ک چن دیقه با چن تا پسرا ازجمله کراشم بودیم و حرف میزدن با اینکه من حرف نمیزدم اما بهم خیلی خوش گذشت و کلا باحال بودن منم از دوستی کپسر باشه خوشم میاد خیلیمخوشم میاد ولی رل نه
کلا ادم رمانتیکی نیستمحال حوصله رل هم ندارم
و کل هیجان زندگی من اون هفته ای یک بارهست ک با اینا میرم بیرون
و بدتر از همه ممکنه اسمم خراب بشه چون شهرمون کوچیکه
ازشون متنفرم اما دلم میخواد باهاشون بگردم
بخواطر خودشون نه ولی بخواطر هیحان و باحال بودنشون و همچنین هرمونای مضخرف نوجونی من
الان نمیدونم باهاشون بگردم یانه
حتما میگین نه ولی اگه نرم میشم مثل * مرده متحرک ک فقط درس میخونه
من از جنس مخالف ضربه خوردم اما غیر مستقیم
مثلا این چندمین بار بود ک دویتلم منو ب پسر فروختن
و اینکه وقتی۱۱سالم بود فهمیدم مامانم دوست پسر داره و تا العانم داره
من ناراحتیمو از بابت مادرم مخفی میکنم اما من از درون واقعا غمگینم
مادرم کاملا بامن غرببه شده
چن سالی میسه ک خیلی بد باهام حرف میزنه مخصوصا امروز کواقعا اذیتم کرد با کاراش
منم واقعا نمیدونم چرا دیروز رفتم تنهایی براش عطر گرون خریدم برای روز مادر
انگار نه انگار ما مادر دختریم
حتا وقتی ب سن بلوغ رسیدم فقط یک جمله بهم گفت و بقیش رو توایننرنت یاد گرفتم
در عوض با دخترعموم خیلی جوره کانگار اون دخترشه
من بعد از * اتفاقا تی توقعاتم ر . تز اطرافیانم اوردم پایین و یکحریم درست کردم ک حتا پدرمادرم هم ب هیچ عنوان واردش نمیکنم و کلا باهنه دیگه زیاد صمیمی نیستم و من قبلا چن تا دوست صمیمی داشتم اما الان سعی میکنم با هیچکس صمیمی نباشم و الان دوست صمیمی ندارم ب خواست خودم
ب نسبت قبلا خیلی از ادما فاصله گرفتم
حالم از هرچی ادمه بهم میخوره
ببخشید طولانی شد ولی ب مشورت نیاز دارم لطفا بخونید و نظر بدین من هیچکسیو ندارم باهاش مشورت کنم ونمیخوام هم با کسی نزدیکبشم ک بخواممشورت کنم....
اینا فقط یک شب از زندگیه منه و زندگیمواقعا ظاهرش عالیه اما باطنش افتضاحه وپر از درد وناراحتی وحرفاییه ک هیچوقت شنیده نشده و نخواهد شد
تروخدا بگین چیکارکنم