خب معمای من کاراگاه با همسرش دعواش میشه و کاراگاه از خونش میاد بیرون و بعد از چند ساعت همسرش بهش زنگ می زنه و با گریه میگه یه دزد اومده توی خونمون کاراگاه به خونه می رسه و می بینی که همسرش/ پلیسی که دوستشه و یک جسد اونجاست اون پلیس بهش میگه که همسر کاراگاه بهش زنگ زده وگفته یه دزد به خونه اومده و بعدش با این صحنه مواجه شده همسر کاراگاه گفت وقتی زنگ در رو زدند فکر کردم تو هستی و به سمت در اومدم اما بعد این دزد رو دیدم و با چاقو بهش ضربه زدم کاراگاه وقتی این رو شنید به پلیس گفت که همسرش رو دستگیر کنند چرا؟