سلام...
من دختري 17ساله هستم و عاشق پسري 22 ساله ام...
ما سه سال پيش در فضاي مجازي آشنا شديم...و از اول قصد جدي براي ازدواج داشتيم...
خانواده ي من از اول مخالفت ميكردند ...ولي من به خاطر علاقه اي كه در قلبم به وجود اومده بود جلوي تمام خانواده وايستادم...
همرو ترك كردم و تنها اميدم اين بود كه روزي در كنار كسي كه دوستش ميدارم خواهم بود...تهمت هاي زيادي خوردم...پشت سرم حرفي نبود كه نزنن...
هر روز دعوا...همش خردم ميكردن ولي من باز مقاومت كردم...
هيچوقت به عشقم نگفتم همه دارن اذيتم ميكنن ، چون ميترسيدم نسبت به خانوادم و اطرافيانم كينه اي بشه فقط بهش ميگفتم همه سنگ هاي زيادي سر رام انداختند و من هنوز به عشق تو مانده ام...هيچوقت تركم نكن...
سه سال از اين آشنايي گذشت و الان سه ماهيه كه همش بهونه مياورد...
بهانه هاي فراوان و مسخره...
تغيير شغل داد و الان داره وارد كار خوانندگي ميشه...هميشه بهم ميگفت وجود تو باعث ميشه پيشرفتي نكنم...خانوادم تورو قبولت نميكنن...
ووو....
خانوادش براش يه دختري رو در نظر گرفتن و اون با ميل خودشو خانواد ش الان با اون دختر نامزده و به من ميگه تو ديگه براي من تموم شده اي...
ميگه هرچي بين ما بوده تموم شده...
ديگه حسم به تو از بين رفته و...همش بهم ميگه بروو من هيچوقت نميتونم با تو ازدواج كنم و من ب ظاهر با اون دختر خوشبختم...
ولي من نميتونم از احساسم بگذرم...
نميتونم تمام خاطراتي كه با هم ساختيم رو فراموش كنم...
ما در طي اين سه سال فقط تلفني با هم در ارتباط بوديم و گاهي چت ميكرديم و عكس ميفرستاديم...
اون بهم ميگه من در حقت مردونگي كردم كه تا الان به پات موندن و همه دنبال سو استفاده اند و من نه...
هميشه ميترسيدم تنهات بگذارم و تو غرورت له بشه... و توي خودت بشكني...
ولي من الان از هميشه داغونم ترم...فكر اينكه الان داره دست يكي ديگرو ميگيره داغونم ميكنه...
چرا وقتي تو اوج نااميدي ها بهش گفتم اميد دارم اون بهم اميد بيشتري داد...؟!
چرا الان بايد اينقدر ازم زده بشه؟
من چكار ميتونم بكنم ا اون حس گذشته ها باز در ميون ما جان بگيره؟
چكار كنم تا عشقم به زندگيم برگرده؟
من نميخوام فراموشش كنم...
نميخوام اين دوري هارو باور كنم...
فقط راهي جلوي پام بگذاريد تا عشقمو به زندگيم برگردونم...
خواهش ميكنم كمكم كنيد..
من بدون اون نميتونم....