سلام
من کوثر هستم 13 ساله
احتمالا تا الان پیام های من رو دیدید
دیروز برای من یه اتفاق بی نهایت بد افتاد
من از حرف زدن میترسم و هیچ زمان نمیتونم راستش رو بگم
هرزمان بخوام حرف بزنم تپش قلب میگیرم
یه مشکل دارم که زود اعتماد میکنم
توی روبیکا با یه آقایی آشنا شدم که بیست و پنج سالشون بود و زن و بچه داشتن
پیج ایشون فقط عکس حاج قاسم بود
من عکس های ایشون رو لایک کردم و ایشون اومدن پیوی تشکر کردن
بعد خودشون رو معرفی کردن
جوری که از حرف هاشون معلوم بود خیلی مذهبی بودن
من هم گفتم که برای مسائل و مشکلات دینیم از ایشون کمک میگیرم
اون آقا هر صبح که برای نماز بیدار میشدن توی روبیکا برلی من سلام و صبح بخیر میفرستادن
مامانم دیروز قبل کلاسم که من خواب بودم گوشیم رو چک کرد
و پیام اون آقا رو دید
از اون موقع همش باهام با عصبانیت رفتار میکرد و صورتش رو توی هم میکشید
بعد کلاس آنلاینم ازم پرسید اون آقا کیه
منم که بلد نیستم حرف بزنم اصلا نفهمیدم چه چرت و پرتی تحویل مامانم دادم
فقط یادکه گفتم توی مسائل دینی ازش کمک میگیرم
مامانم هم عصبانی شد و گفت تو همیشه دلت میخواد با یه پسر چت کنی
گفت اصلا به درک هرزمان بیست ساله شدی عروست میکنیم از دستت راحت بشیم
داداشم هم شنید و اومد طرف مامانم رو گرفت و هرچی از دهنشون در میومد بهم گفتن
منم بدو رفتم توی اتاقم و در رو قفل کردم
و فقط گریه کردم
ولی خدا رو شکر کردم که از این بدتر نشد
ناهار هم نخوردم و توی اتاقم موندم
بعدش رفتم بیرون آب بخورم مامانم هجوم برد سمت اتاقم که کلیدم رو برداره
منم رفتم تو اتاقم مامانم رو کشیدم بیرون گفتم بدون اجازه اومدین تو اتاقم
اونم همش دستم رو چنگ مینداخت میگفت ولم کن میخوام تو اتاقت بمونم
من رو حریم خصوصیم خیلی حساسم به خصوص اتاقم
کسی حق نداره بدون اجازه وارد بشه
داداشم خم اومد تو اتاقم
من اول درست بهشون گفتم برن بیرون نرفتن
بعدش سرشون داد کشیدم و به خاطر داد ژدن مامانم مگس کش اورد حسابی منو زد
دستامم کلا چنگ انداخت
داداشم موهام رو کشید
من اصلا حریم خصوصی ندارم
مامانم همش توی گوشیمه
بدون اجازه میاد توی اتاقم
سیمکارتم رو هم برداشت گذاشت روی گوشی خودش
یعنی الان یه جای خالی هم روی بدنم نیست
همه جام کبود و زخمه
دیروز ظهر خوابیدم مامانم اومد بیدارم کرد منو بغل کرد
بعدم شروع کرد به گریه کردن
منم گریه کردم
وقتی خواب بودم تمام مدت توی خوابم گریه میکردم
رختخوابم خیس خیس بود
با مامان و داداشم آشتی کردم
ولی هنوز دلم ازشون خونه
همه جای بدنم زخمه
بزرگترین آرزوی عمرم اینه که به سن قانونی برسم از خونه برم
از دیتشون راحت شم
از همشون متنفرم
دلم میخواد خفشون کنم
میخوام از خونه بزنم بیرون
همه جام درد میکنه
توی خونه ما داداشم خیلی احترام داره...
حریم خصوصی داره...
اما من چی
هر کس هرکار دلش میخواد با من میکنه
من از خودم اختیار ندارم
آزاد نیستم
من اسباب بازی مامان بابامم
اونا درک نمیکنن
من افسردگی دارم
منو پیش مشاور نمیبرن
میگن نیاز نداری
هرجا میرن منم باید برم
پرخاشگر شدم
همش با خونوادم قهر میکنم