سلام من وقتی خیلی بچه بودم پدرم فوت کرد یکی از اشناهامون بهم خیلی خیلی محبت میکرد من بهش وابستگی شدیدی پیدا کردم بعد از چند سال اومد خواستگاریم خانواده ای من قبول نکردن چون خیلی از من بزرگتره واینکه خیلی بد بینه ذهن منو مسموم کرده همش بهم تهمت میزنه وای چون بهش وابسته شدم تحمل میکنم چون طاقت دوریشو ندارم همش بهم میگه حتی اگه کسی نگاهتم بکنه میخواد رابطه جنسی باهات برقرار کنه منو ترسونده خلاصه هم دوستش دارم هم خیلی خسته شدم تا اینکه راضیش کردم با دوستام برم مسافرت برای اولین بار توی جمع پسر دختر نشستم و از پسری خوشم اومد و به واسطه دوستم ماباهم رل زدیم و خیلی همدیگه رو دوست داریم من بهش گفتم که نامزد داشتم ولی بهم خورده از طرفیم نمیتونم اون نامزدم ول کنم چون مثل پدر مادرمه حامی منه واز اون طرف با اونی که دوست شدم نمیدونم اگه روزی بفهمه بهش دروغ گفتم چکار میکنه نمیدونم چکار کنم ممنون میشم راهنمایی کنید