سلام به همه
ممنون بابت اینکه وقت میزارین ❤
من اسمم ترانه س ۲۳ سالمه ؛ زمانی که بچه بودم پدر و مادرم از هم جدا شدن و الان چند سالی هستش که با زن بابام زندگی میکنم . در کل زندگی بدی نداشتم اما همیشه از کمبود محبت رنج بردم و الانم کمبودش رو توی زندگیم حس میکنم . توی یه دورانی از زندگیم سمت مادرم رفتم و فهمیدم که توی زندگیش زیادی ام حتی بچه که بودم از بس بچه های هم کلاسیم تحویلم نمیگرفتن مجبور میشدم خوراکی و چیزایی که دارم رو بهشون بدم یا تکالیفشون رو انجام بدم که منو هم جزیی از خودشون بدونن یا حتی دروغای خیلی مسخره ایی که الان بهش فکر میکنم به احمق بودن کامل خودم پی میبرم .کلا همچین چیزایی رو زیادی توی زندگیم داشتم و دارم یا حتی کسی که کوچیکترین محبتی بهم میکرد سریع عاشق میشدم البته این ذهنیته که خودم ازش دارم حتی دکترم رو . تا چند ماه پیش که توی یه گروه تلگرامی با یه مرد اشنا شدم و خلاصه با هم خیلی صمیمی شدیم دقیق بگم از بهمن ماه گذشته . بد جور بهش وابسته شده بودم و دوسش داشتم اونم حدودا ۳۳ سالش بود و دیپلمه در اصل لوله کش بود شغلش . خودمم دانشجوی حقوق ام . و اینکه اون یه شهر و یه استان دیگه زندگی میکنه و منم خیلی دور تر از اون . اولین دعوای ما چند شب بعد اشنایی بود چون ازم خواست که باهاش سکس تصویری داشته باشم و من قبول نکردم و بعدش یه دفعه بلاکم کرد و تمام حساب های کاربری شو پاک کرد چنان شوکی بهم وارد شده بود که اصلا نمیتونستم باورکنم هر روز بهش زنگ میزدم و پیام میدادم اما اصلا جواب نمیداد تا اینکه ۱ ماه بعد دوباره تلگرام و چیزاش رو نصب کرد دوباره رفتم سمتش و باهاش صحبت کردم و ادامه دادیم بعدش فقط همینو بهم گفت که از خودم بدم اومده اونشب واسه همون رفتم .خلاصه بازم با هم شروع کردیم و اینا تا اینکه میدیدم محدودیت های خیلی الکی داشت اینکه زنگ نزن و توی خونه پیش خونوادم نمیتونم صحبت کنم و از این حرفا تا یه شب که دعوامون شد و گفت زن دارم اینم شد شوک دوم . حالا این من بودم که رفتم اما اون همش پیگیر بود و بعد دو هفته جوابش رو دادم و باز ادامه دادیم فهمیدم که ۸ ساله که ازدواج کرده اما بچه نداشت وقتی ازش پرسیدم چرا بهم دروغ گفتی بهم گفت من خیلی به روت اوردم اما تو متوجه نشدی و اینکه گفتم گناه داری تنهایی و کمبود محبت داری نخواستم ناراحت شی . خلاصه بیشتر باهاش صحبت کردم و وارد زندگیش شدم اما برای اینکه بتونم خودم توی چشمم بیشتر جلوه بدم به دروغ متوصل شدم اینکه من کار میکنم و مستقل هستم و پولدارم و از این چیزا . از اینکه واسش دستنیافتنی میشدم و خیلی بهم غبطه میخورد خوشم میومد اینکه میگفت تو با این سنت چطور به اینجا رسیدی . یه ابهام خیلی بزرگ توی ذهنش ساخته بودم . ارزوش بود منو ببینه . دیگه به جایی رسیده بودم که اصلا خودم نبودم پشت قهرمان ذهنی خودم پنهان شده بودم ولی لذت میبردم که منو ستایش میکرد بهش میگفتم فلان ماشین رو دارم و از این حرفا در صورتی که تا حالا توی عمرم هم پشت ماشین نشستم و اما ماشین نداریم چون هیچوقت پولش رو نداشتیم . اما الان به شدت بهش وابسته شدم طوری که دیروز از صبح تا شب شاید بالای ۲۰ بار بهش زنگ زدم پیام دادم کلا توی حال خودم نبودم هیچی نخوردم تا اینکه اون جوابم رو داد و انگار زنده شدم و دو لقمه هم غذا خوردم . حدودا تا ۱ ساعت پیش باهاش صحبت کردم ولی چون خسته بود خوابش برد اینم بگم که البته خانمش خونه باباش بود . الان نمیدونم باید چیکار کنم خیلی بهش وابسته شدم بهم گفت که بیا و زنم شو . من بروجرد میشینم و اون ارومیه ست . بهم گفت که بیا تبریز و خودم از اونجا میام سراغت . واست خونه میگیرم . نمیدونم باید چیکار کنم توی زندگیم خیلی مشکلات و کمبود ها داشتم هیچ امیدی ندارم و اصلا هم درس نمیخونم حدود نصف بیشتر درس های ترم اول دانشگاهم رو هم افتادم که الان میخوام پاس کنم در صورتی که حتی کتابامو هم نخریدم . فکرم همش پیششه دوست دارم باهاش باشم چون خستم از همه چی . ولی نمیدونم چطوری . اینم بگم که ادمی نیست که بخواد مزاحمت الکی ایجاد کنه اگه بگم که نمیخوامش برای همیشه میره . توروخدا لطفا کمکم کنین خسته شدم نمیکشم دیگه . مث معتادا شدم بیقرارم نمیتونم ۱۰۰۰بار گوشیم رو چک میکنم اخرین بازدیدش رو اصلا نمیدونم باید چیکار کنم کنار همه بی قراری ها همین که صداش رو میشنوم همه چی واسم تموم میشه . عصبی ام توروخدا راهنمایی کنید و لطفا بهم بگین که باید چی بهش بگم چون نمیدونم چطور باید تمومش کنم