سلام من ۲۲ سالمه و همسرم ۲۴ سالشه ما سه ماهه عقد کردیم ازدواجمونم سنتی بوده من رفتم خونه پدر شوهرم همه رفتن بیرون فقط من موندم چون اومدم لباسامو بردارم که برم خونمون داشتم لباسامو جمع میکردم پدرشوهرم به مادرشوهرم گفت برو همون یک بسته شکلات رو بیار تا با چایی بخوریم مادرشوهرمم رفت آورد دید بستش بازه به برادر شوهرم گفت تو باز کردی گفت نه خواهرشوهرمم باز نکرده بود به من تهمت زدن که تو باز کرد چون ما یک پوست از این شکلاتا رو زیر تخت مصطفی(همسرم) دیدیم شوهر منم اصلاً نخورده بود یعنی اصلا اهل شکلات و اینا نیست لب نمیزنه و به من گفت تو خوردی گفتم نه مادرشوهرم جنجال راه انداخت که پناه برخدا خونمون از ما بهترون داره خونمون دزد میاد نباید به چشمت اعتماد کنی منم رفتم قرآن برداشتم بخاطر یک بسته شکلات دستمو گذاشتم روش نه شوهرم باور کرد نه خانوادش منم عصبانی شدم میخواستم اسنپ بگیرم شوهرم گفت من میرم بیرون میرسونمت تو راه گفت فاطمه اگر خوردی بگو منم گفتم من نخوردم ولی چرا انقدر براتون مهمه مگه شکلاتش از طلا و جواهر بوده من نمیدونم کی خورده انداخته زیر تخت تو هیچی دیگه بحث کرد با من تا گفت دیگه نمیخوام چیزی بشنوم و آماده میشی بریم طلاق بگیریم یعنی تو کل راه واسه یه بسته شکلات بحث کردیم و خیلی راحت گفت طلاقتو میدم منم اومدم خونه گریه میکنم از بعدازطهر به مامانمم میگم میگه میریم ۱۰۰ بسته شکلات براشون میخریم تو که مونده شکلاتای خونه اونا نبودی شوهرمم گوشیشو خاموش کرده و میترسم برم خونشون یه تهمت دیگه بهم بزنن نمیدونم چیکار کنم چی بگم بهش هنوز مهر عقدم خشک نشده باید به خاطر یه بسته شکلات طلاق بگیرم توی این سه ماهم خوب شوهر آدم جدی بوده و تا حالا باهم خیلی شوخی نکردیم کلا آدم جدی و مغروریه واقعا دلم شکسته توروخدا یک چیزی بگین توروخدا پاک نکنین یعنی ارزش من گمتر از یه بسته شکلات بوده