سلام من ۱۷ سالمه و دختر هستم عاشق یکی از پسر های فامیل بودم از بچگیم تا الانم شک داستم که دوستم داشته باشه ولی الان مطمعنم حسی نیس دوروز پیش بهم گفت تو آبجی منی واسه عروسیت باید از منم اجازه بگیری ایشون ۲۲سالشه از اون موقعه تاحالا انگار فقط دارم نفس میکشم هرچقدر تلاش میکنم تا گریه کنم نمیتونم گفتم گریه کنم خالی میشم اما الان نه قصه میخورم نه گریه میکنم فقط گفتن یکیو میخاد انگار تصور ازدواجش جونمو میگیره ترخدا بگین چکار کنم تا فراموشش کنم بزرگترین مشکل من اینه که فامیلمه قراره حتی خاستگاری هم باشم قراره تمام اینارو ببینم میترسم سکته کنم ترخدا یه راه حلی بهم بگین