من همیشه تو زندگیم تنها بودم احساس میکنم همین یه ترسی رو در من بوجود اورده انگار ترس از تنها بودن دارم با اینکه خجالتیم اما ادم اجتماعیم عاشق اجتماعم عاشق جمعیت زیادم عاشق اینم با ادمای زیادی در ارتباط باشم و بیزارم از اینکه تنها بمونم همیشه دلم میخاد با کسایی که دوسشون دارم که همیشه هم رفیقامن... وقت بگذرونم گاهی میترسم بهشون وابسته بشم اما کلا از تنهایی میترسم خونوادم از بچگی زیاد بهم محبت نکردن من همیشه تو تنهاییام گریه میکردم و تا الان که هجده سالمه هر وقت دلم میگیره بلند بلند با خودم حرف میزنم و خودمو دلداری میدم تا اروم بگیرم چون با خونوادم خیلی سعی کردم صحبت کنم اما اونا دنیاشون با من خیلی فرق میکنه....و بهم توجهی هم ندارن...شایدم حق دارن...هر چی بزرگتر میشم به این نتیجه میرسم که ادما خودخواهن و شاید اصل زندگی اینه همرو فدای زندگی خودت کنی بگذریم کلا میگم که خیلی تو زندگی توجهی ندیدم و نه تنها عقده نشد بلکه یه عادت شد...که هبچوقت نتونستم احساس کسیو باور کنم و همیشه از اعتماد می ترسیدم هر کی هم خوب بود باور نکردم من فقط با رفیقام حالم خوبه ولی به خاطر کنکور نمیتونم مثل قبل باهاشون در ارتباط باشم از کنکورم نه از قبول نشدنش نه از گمراهی اولش نه از ادامه دادنش نه از سخت بودنش نمیترسم فقط ترسم از اینه که امسال تنهام....و اینو دوست ندارم....الان استرس کنکور گرفتم دارم التماس میکنم که برام مشاور بگیرن....که حداقل تنهاییه کمتر بشه دوستامم گفتن ماهی یکبار همدیگرو ببینیم که میدونم حتی برا خودشونم سخته و زودتر همو میبینم...یعنی امیدوارم.... میترسم....دیگه تایمم همیشه تنهاییه....رفیقامو خیلی کم میبینم....خونوادمو....اما موفقیت....خودخواهی میخاد مگه ن....باید از دلبستگی ها زد....تنهایی چشید... اشک ها ریخت تا بهش رسید....با اینکه از تنهایی میترسم اما میدونم که رسیدن به هدفام....منو خیلی خوشحال تر میکنه....تا کل سال با دوستام باشم...پس شاید منطقی باشه....یکم ناراحتی و تنهایی چشیدن....برای یه سورپرایز بزرگ.....