سلام :)
من یه دختر هیجده سال هستم و هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگی ندارم . بیشتر وقت ها حس خودکشی بهم دست میده و مدام ناراحتم . ولی اصن تو جو خانواده ام متاسفانه با اینکه تحصیل کرده هستند ولی اهمیت به من نمیدند و مدام درگیر خودشونن. حتی وقتی من حرفی میزنم با خنده از کنارش رد میشوند . من از بچگی ام تا حالا وضعیت درسی خیلی خوبی داشتم . به نحوی که همیشه جزو اولینا بودم ولی با همین حال در دو مرحله سمپاد قبول نشدم و نمونه رفتم . شاید به دغدغه هام بخندید ولی باور کنید من از همون سن تحت فشار بودم و واکنش فامیل به گونه ای بود که انگار من خنگم که با تمام آزمون های که از کلاس چهارمم میرفتم قبول نشدم و حس میکنم کنکور هم مثه اون آزمون ها بشه و نتیجه نمی گیرم من در این مدت تحصیلم جدا شدن از دوستام و قبولی اون ها هم خیلی اذیتم کرد . اما به هر نحوی من تا دهم پیش رفتم ولی از هنگام مجازی شدن من به کلی درسم افت کرد و مدتهاست سراغ کتابامو نرفتم . از طرفی من خیلی لاغرم و استخوان بندی ضعیف دارم . مدام خانواده ام بابت این حرف میزنند و حتی گاهی میگن بردن تو با خودمون تو جمع دوستان و اینها مایه ابرو ریزیه و کاش نبودی تو . این اواخر بابت افت درسام بیشتر سرکوفت میزنند و از طرفی چون خواهرم دانشجوی پزشکی هست توقع خیلی بالایی از من در کنکور دارند . یه جورایی حس میکنم من بدرد زندگی کردن نمیخورم . چون از نظر اخلاقی هم باهاشون فرق دارم و از نظر ظاهری هم خیلی زیبایی و چهره بهتری از من دارند خواهر و برادرام . شاید باورتون نشه ولی هر عیب و نقصی بوده توی چهره منه .
من با اینکه همه جوره پشت دوستام هستم . ولی حتی دوستامم دوست نیستند و اون ها هم درگیر کنکورند و خبری از من نگرفتند با وجود اینکه من خیلی بفکر شونم . حس میکنم یه انسان بی مصرف اضافی ام که هیچ کسی اهمیت براش نداره. من حتی کسی رو ندارم باهاش درد و دل کنم و مدام اشکام رو گونه هام میریزه . گاهی وقتا حس میکنم تنها مرگه که باعث میشه خودم و بقیه راحت بشن .
متاسفانه یه سری فامیلامونم دختراشون که حتی کمتر از سن من بودند عروس کردند و تقریبن موقعیت های خوبی هم بوده برای ازدواج و حتی گاهی وقتا خانواده ام تو عصبانیت میگن اولین کسی که بیاد تو رو باید عروست کنیم و ... با اینکه با ازدواج سن پایین مخالفن ولی گاهی وقتا میگن . مدام میگن باشه به سختی های روزگار بیفتی . باشه برای یه لقمه نون به گدایی بیفتی و از این حرفا ... یه جوری که خودمم باورم شده آینده خوبی در انتظارم نیس
حتی میگن نمیدونیم چه گناهی کردیم که تو بچه مایی :///
من از هیچی به وجد نمیام و هیچ کسی برام مهم نیس . یه مدت یه پسری در فضای مجازی حرف میزدم و به نحوی من گاهی درد و دل میکردم و برگشتم دوباره به مسیر درسم ولی اونم مثل خودم کنکوری بود و از طرفی کلن از فضای مجازی بابت درسش رفت
و دوباره من به وضعیت الآنم برگشتم . حس میکنم هیچ کسی هیچ کسی تو این دنیا نیست که بخواد به کسی کمک کنه . با اینکه من خودم همه جوره و با تمام وجود به بقیه تا جایی بتونم کمک میکنم . من حس میکنم زندگی خیلی مضخرفه و همش تاریکی ها و تلخی های زندگی جلوی چشممه . و هیچ نقطه روشنی نمی بینم
انگار هیچ چیزی روی من تاثیری نداره این روزها ...