من پسری ۱۵ ساله ام. اگر بخواهم واقعیت را بگویم من هیچ وقت عشق را باور نداشتم و فکر می کردم همه اینها تخیلات است و همه دروغ است.
تا اینکه روزی از زمستان سال ۱۳۹۹ بود که مادرم مرا در کلاس زبان انگلیسی ثبت نام کرد. ۳ ماه گذشت و اتفاقی نیفتاد تا اینکه روزی از روز ها در آن کلاس دختری را دیدم .احساس عجیبی به من دست داد. ضربان قلبم بالا رفت و دلهره و اضطراب مرا فرا گرفت. این سومین بار بود که این حس در من رخنه کرده بود . در دو بار قبلی پس از گذشت ۲ یا سه روز این حس از بین رفت اما گویا این دختر فرق داشت . هر چه می کردم فکرش از سرم بیرون نمیرفت. سر کلاس حواسم را به درس جمع می کردم تا به او توجه نکنم. حدودا دو ماه گذشت و عشقش کمرنگ شده بود.
روزی از روز هادر حین کلاس حواسم جمع درس بود که ناخودآگاه چشمم به او افتاد و دوباره عشقش در درونم شعله ور شد. دوست داشتم دو ساعت بنشینم و او را تماشا کنم.نمیدانم چه کنم.من نه شرایط ازداوج را دارم و نه سن ازدواج را اما نمیتوانم از او دل بکنم. شاید آخرین امیدم این باشد که اگر چهره او را زیر ماسک ببینم شاید عشقش از دلم بیرون رود.اما هر چه می کنم فکرش از سرم بیرون نمی رود.دوست دارم تمام روز را با او بگذرانم.اما نه جرات گفتن به پدر و مادرم را دارم و نه جرات گفتن به خود او.حرف دوستی را نزنید که من آدم مذهبی هستم و حیا دارم.لطفا به من کمک کنید.