۲۱ سالمه متاهلم، وقتی مجرد بودم و ۱۶.۱۷سالم بود همه دوستام ازدواج میکردن و من حسرت میخوردم همش میگفتم * روزیم قسمت من میشه ازدواج کردم بالاخره برام عروسی نگرفتن چون مادرشوهرم گفت عروسمون قیافش خیلی مناسب نیس در حدی نیس که به نمایشش بزاریم عروسی نگرفتن برام و حسرت پوشیدن لباس عروس تو دلم موند حالا شوهرم از من خیلیم سر نیس اما هی میکوبه تو سرم و میگه بچه دار بشیم اما من قبول نمیکنم و یکی دیگه رو بدبخت نمیکنم انقد کتکم میزنه که کل بدنم کبوده امشبم گفت ک گوشی لمسیتو میفروشی برات یه ساده میخرم یه شغل خوبم پیدا میکنی من نون مفت به کسی نمیدم خیلی دلم گرفت خونه بابام بهترین جا بود ولی حالا دیگه نمیخام برگردم اونجا چون دوست ندارم تو شهرستان مهر طلاق تو شناسنامم بخوره دانشگاه نذاشت برم گفت میری به فساد کشیده میشی همش تو خونم صبح ها در رو روم قفل میکنه میره عصر میاد اگه شلوارمو عوض کنم منو کتک میزنه و میگه کی اومده حق حموم رفتن ندارم باید وقتی خودش هست برم پیش مشاورم نمیاد خودمم تنها نمیتونم چون همیشه در روم بس بخدا نه داستانه نه رمان قسم میخورم عین واقعیته امیدوارم یکی جواب بده که بتونم بیام بخونم