من 33 ساله ام و من وهمسرم هم سن هستیم. دو سال از ازدواج ما میگذرد. من فرزند دوم خانواده هستم با یک خواهر بزرگتر و یک برادر کوچکتر. همسرم فرزند طلاق است و فرزند کوچک خانواده است با یک خواهر بزرگتر از خودش که ایران زندگی نمی کند.ایشان با مادرشان زندگی کرده اند. مشکل من مربوط به یک موضوع خاص است.از اینجا شروع میشود که من تصمیم گرفتم برای تولد همسرم جشن سورپرایزی آماده کنم و دوستانی که میدونستم از دیدن شون خوشحال میشه رو دعوت کردم .بماند که یکسری هزینه ها متحمل شدم و کلی زحمت کشیدم.خلاصه قرار بود که ایشون سر ساعت همیشگی بیان خونه و سورپرایز بشن که خب زودتر اومدن ( اونهم به این خاطر که شک کرده بودن و انگار اصلا دلشون میخواست مراسم رو بهم بزنن) و سورپزایز من لو رفت اومدن خونه و دیدن همه جا تزئین شده است و اینها و فهمیدن .از در رفتن بیرون در رو محکم بستن و بعد از امدن مهمون ها یکساعت بعد با اصرار و خواهش من که آبروم میره اومدن خونه . اما مشکل من اینجاست که ایشون در تمام طول مراسم افسرده و ناراحت بودن و حتی قیافه هم گرفته بودن و ناراحت از اینکه اصلا دلشون نمیخواست من اینکار رو بکنم. و وقتی دلیلش رو پرسیدم گفتن دوست ندارن و همین.بعد از مراسم هم ایشون منو تنها گذاشتن و تا ساعت 6 صب رفتن بیرون که قدم بزنن گفتن حالشون خوب نیست و البته گریه هم میکردن ( از طرفی من احساس کردم شاید بخاطر بهم زدن سورپرایز من عذاب وجدان گرفتن و ناراحتن) واقعا دلیلش رو نمیدونم.از طرفی شرایط مالی همسر من همیشه در سطح متعادلی بوده و شاید هم پیش خودش فکر کرده که چرا اون نتونسته برای من اینکار رو بکنه ولی من تونستم.( من از لحاظ شرایط مالی کمی بالاتر از همسرم هستم) ولی در طول زندگی مشترک هیچوقت این رو نشون ندادم. من حتی مراسم ازدواج هم نگرفتم. احساسی که من دارم این بود که احساس کردم تمام تلاش هام بی نتیجه بوده و یه جورایی خیلی بهم برخورد. به هر حال من جلوی مهمونها کوچک شدم و همه میپرسیدن که ایشون چشه.من گفتم شاید اقایون احساساتی دارن که من از درکش عاجز هستم.ولی احساس خشمی در وجودم هست و حس میکنم دلیل منطقی برای پذیرش این اتفاق ندارم. کمکم کنید که چه مشکلی باعث خواهد شد که این عکس العمل اتفاق بیفته؟ و من چطور باید برخورد بکنم!