هیچکی نبود که از من دفاع کنه.
هر روز باید با ترس و لرز سر این سفره بشینم ،چون هر چی غذا میخورم باز از گلوم پایین نمیره،باز هراس اینو دارم که خواهر بزرگتر و برادر کوچکترم نشمرن چندتا لقمه برمیدارم،چون یکی میگه یگانه لیاقت ته دیگ خوردن نداره،یکی دیگه میگه یگانه همه * ماستو خورده.
و عذاب آورترین لحظه ،همون موقعی هست که پدرت بیخیاله،و مادرت خودشو میزنه به بیخیالی.
یکی از سخت ترین لحظات زندگیم لحظه ای بود که دفتر خاطرات قدیمیم رو خوندم.
و باورم نمیشد اون بچه نه ساله ای که نوشته بود بابام بهم گفته بی عرضه چون وقتی برادرش موهاشو کشیده نتوانسته کاری کنه، منم...
باورم نمیشد من بودم که به یه دفترچه پناه برده بودم و نوشته بودم بقیه به من میگن دیوونه.
و اینکه چرا کلمه * دیوونه به رنگ قرمز نوشته شده،هیچ وقت از ذهنم بیرون نمیره...
تا حالا مادرت جلو فامیلش بهت گفته از جلو چشمام گمشو وگرنه میزنم تو دهنت پره خون شه؟
تا حالا پدرت بهت گفته از خونه * من برو بیرون تو فقط بلدی گریه کنی؟
تا حالا تو هم مثله بقیه گفتی کاش جای من بودی؟چون من یه اتاق دارم؟
تقریبا فامیلی نیست که حرفای خواهر و برادرم در مورد اینکه من یه اتاق مجزا دارم رو نشنیده باشه.
ولی اتاقی که ساعت ها صاحبش توش گریه کرده واقعا مالی نیست.
واقعا ،خواهشا،لطفا
حتی تمنا میکنم که ای کاش خواهر و برادرم به من حسادت نکنن.
من بعد از مدتی از این خونواده میرم حتی تصمیم دارم هر پولی که پدرم برام خرج کرده رو بعدا بهش برگردونم ،میدونم جبران نمیشه ولی حداقل از درد این بغض همیشگی کم میشه.
بچه وسط بودن به چشم من مشکل نبود ولی بقیه برام مشکلش کردن.
با چشمای خودم شاهد حسادت خواهر برادرم شدم.ولی منو هیچ وقت هیچ کسی مثله اونا ساپورت نکرده .
من مثله برادر کوچکترم وارث نیستم ،من مثله خواهر بزرگترم بچه اول که سرش میترسن نیستن.
من فقط یه بچه ناخواسته م که کاش از همون اول به دنیا نمیومدم تا نمیدیدم خواهر برادرم راه رفتن و قیافه و...منو مسخره میکنن و گاهی مادرمم بهشون ملحق میشه.
یه روزم مادرم جلوی فامیلای خودش سر یه موضوع مسخره بهم گفت میزنم تو دهنت پر خون بشه برو گمشو از جلو چشمام.
همه مات موندن .ساکت شدن و منم مجبور شدم برم تو اتاق پرو رو خودم ببندم تا کسی دیگه اون طوری نگام نکنه.
منو خیلی تحقیر میکنه مدام میگه من خجالت میکشم با سه تا بچه برم بیرون و برم خونه مردم .به خاطر همین کارای مادرم من هیچ وقت باهاشون بیرون نمیرم تازه همیشه هراس دارم باز جلو یکی تحقیرم نکنه و فحشم نده.
پدرم؟بله میدونم برات سواله مگه تو پدر نداری و اینا رو نمیبینه؟
ما هر تابستون بخاطر مادرم که خونوادشو ببینه میایم به شهر مسخره و سطحی که واقعا گاهی مشکلشون اینه چرا فلانی چادر نزد چرا فلانی پول خرج کرد.....البته بدون بابام میایم.
اگه هم بود چندان وضعیت فرقی نمیکرد چون یه بار جلوی بابام وقتی خونه خالم بودیم بهم گفت:برو گمشو یا همچین چیزی و باز تحقیرم کرد.
راه میرم تو خونه برادرم میگه:اه چقدر زشتی.اه چقدر دماغت زشته.خواهرمو صدا میکنه با هم مسخرم میکنن.
بهم میگن تو مریضی. جدیدا از بس منو تحت فشار گذاشتن دکتر برام قرص تجویز کرده تا دوباره بیمار نشم.ولی میترسم باز جلو یکی جریان این قرصارو سوژه کنن.
طرف دخترش در حال مرگ باشه اینطور که مادرم منو تو چشم بقیه مریض جلوه میده رفتار نمیکنه.
من یکم حالم بده بود و روزی که خونمون پرهههه مهمون بود مادرم میگفت فردا بریم دکتر و به طرز عجیبی دل نگرون بود.ابرومو برد جلو بقیه به
عمه خودم گفت برام نوبت دکتر بگیره .جلو کلی آدم منو یه فرد لاعلاج نشون میداد.
رفت به خالم گفت دکتر به دخترم فلان قرصو داده .دخترم مریضه.
خدایی این درسته؟
سعی میکنم هیچ وقت باهاشون به مهمونی و گردش نرم چون تا میشینم زخم زبوناشون شروع میشه...جلو بقیه بهم فحش میدن،تحقیرم میکنن...
کاش ...فقط کاش
من کس دیگه ای بودم ...