الان ۶ ماه از عقد میگذره اون خانوادش تبریزن و با ما تو تهران تو خانه پدرم مونده .از اول تعادل اعصاب نداشت بی دلیل دعوا .وسط دعوا با دست پرتم میکرد گازم میگرفت فکمو فشار میداد داد میزد تا ب الان که گفتم دیگه نمیخوامش .خاله زنکه فقط به حرف خواهرش گوش میده انگار با اون ازدواج کرده .میگه چرا مامانت زنگ میزنه چرا تو خونه جارو کشیدی چرا خواهرتو بغل میکنی چرا چرا چرا تو این ۶ ماه منو از همه دور کرد میگه فقط با خوانوادم خوب باش .گفت تا دیپلم دارم ۳ ماهه فهمیدم تا ۵ ابتدایی خونده، نگفت سیگاری بودم باهاش کنار اومدم .اصلا پولی بهم نمیداد بابام خرجمو میده
میگه لباس گرفتم برات یا میگه بهت ۱۰ روز پیش ۵۰ تومن دادم دیگه
تا نگم ۱ قرون نمیده بهم
اصلا نزاشتم فشار بیاد بهش گفتم یخچال ....همرو ارزون بردار اما من خودم تو جهیزیه قرار نیست کم بزارم
راه میرفت میگفت اینو بیار اونو باید بیاری رخت خواب چند تا باشه همش بچه بازی
تو این ۶ ماه همش جنگه همشم جلو همه میگه عوض میشم اما نشده بدترم شده خیلی بد تر
میگم من ایرادی دارم بگو میگه ن نداری خب پس چرا باهام اینکاررو کرده
و اینکه همش به خواست خانودام بوده این ازدواج
وضع مالیمالیشونم صفره اما ب روی هیچکسی نیاوردیم
خواهر کوچیکم ۳ سالشه وقتی گریه میکرد اونو کتک میزد داد میزد
وقتی بابام نبود خیلی بدتر میشد
جلو بابام سرش پایینه اما تو روی مادرم وایمیسته
دروغ گو و زرنگ بازی رو خوب بلده
همش میگه قول میدم اما نمیخوام
خانوادم میگن ما پشتتیم اما ۱ هفتست که خسته شدم همش نظرشون عوض میشه میدونن اون چجوریه اما میگن بازم صبور باش من دیگه نمیخوام
من همیشه مستقل و آروم بودم اما فشار عصبی داره دیوونم میکنه
من ۱۸ سالمه فقط
همین