سلام و وقت بخیر : من هیجده سالمه و خیلی منفی فکر میکنم . هرچی میخوام مثبت فکر کنم ولی همه اش به اتفاقات ناخوشایندی که ممکنه برای زندگی هرکسی اتفاق بیفته . مثه مرگ و بیماری ناعلاج و طلاق و غیره فکر میکنم . به مرگ ام دراوج جوانی ام به سرطان و .... و حتی گاهی وقتا باورم میشه که قراره چند سال دیگه بمیرم و انگاری باور کردم افکارمو . هیچوقت به آهنگ های شاد و ... گوش نمیدم و حتی اطرافیانم گاهی وقتا شک میکنند و میگن چی شده تو؛ تو این سن و سال این همه افسرده باشی . البته بیشتر اوقات سعی میکنم جلوی اونا و خانواده ام بخندم و خیلی عادی رفتار کنم ولی گاهی وقتا که تنها هستم اشکام میریزه و حس میکنم هیچکی مثه من بدشانس نیس. همه ازمونای که خراب کردم جلو چشمم میاد و دیگه حتی منی که تا دو سه سال پیش بهترین دانش آموز مدرسه با بهترین ترازا بودم الان به کلی افت کردم . خانواده ام خیلی ناراحت ان از دستم و حتی گاهی وقتا حس میکنن من با پسری دوست بودم و بهم خورده با اینکه چنین چیزی نبوده . با اینکه چند ماه قبل به دوستم میگفتم که بدترین گناه خودکشیه و هیچ کسی اونقد زندگی اش بد نیس که بخواد خودکشی کنه ولی خودم گاهی وقتا به سرم میزنه قرص بخورم و ببینم چی میشم زنده میمونم یا میمیرم و رها شم .هیچ مشکلی ندارم . کمبودی ندارم .ولی این اواخر هرروز بحثم میشه با خانواده ام . سال کنکورمه و با وضعیتی که داشتم توقع دارند پزشکی قبول شم و خودم تا دو سال قبل بیشترین تلاش رو میکردم فارغ از نتیجه . فارغ از اینکه چند تا آزمونی که نباید خراب میکردم خراب شد واشکم در میاد که چرا من آدم خوش شانس نبودم هیچ وقت .داشتم براتون میگفتم من که هدف دار بودم تو زندگیم هدفم امیدم همرو از دست دادم و حتی نمیدونم از زندگی چی میخوام . حس میکنم در هر عرصه اون آدمم که میزنه همرو خراب میکنه و لکه ننگ میشه . گاهی وقتا کتابام جلو بازه و من تو افکارم غرقم . به این دوسالی فکر میکنم که با وضعیت روحی خرابم و درس نخوندنم گذشت دقیقا نزدیک کنکورم و همرو سوزوند اعضای خانواده ام خیلی موفقن ولی شاید چون درگیر کارند اصن حواسشون نیست . شهرمون کوچیکه و روانشناس خوبی نداره و حتی گاهی وقتا که میخوام بهشون بگم میگن با اینکه تو سال کنکورت و همه دارن شبانه روزی میخونند و تو همش رو میسوزونی و ... از کنارش رد میشن . مامانم میگه این بچه معلوم نیس چش شده و خیلی هوامو داره ولی من همون نیش و کنایه های موقع دعوا جلو چشممه و اینکه گاهی وقتا تو دعوا گفتن کاش نبودی . نمیدونم چه گناهی کردیم که تو رو داریم . همه کارای زندگیم بهم خورده و من قبلن نرمال ۵.۶ ساعت میخوابیدم و اونم سبک . ولی خیلی خوابم میاد . گاهی وقتا خوابم میبره
وسط روز . بعدازظهر و وقت و بی وقت و کلی خودم رو سرزنش میکنم و از طرفی خانواده ام دوباره سرزنششون شروع میشه . گاهی وقتا مامانم که خونه میرسه و منو با چشمای اشکی مبینه کلی غصه میخوره .بیخود و بی جهت خانواده ام رو ناراحت میکنم . من این مدت اخیر فقط اعصابشونو بهم ریختم و نمیدونم چیکار کنم . دوست دارم سرمو جدا کنم و پرت کنم بیرون .یکی از دوستام چندباری وقت حال حالم بد بود باهاش حرف زدم میگه تو منبع انرژی منفی ای . و فقط بلدی از زندگی بنالی . نمیدونم چرا نمیتونم امیدوارم باشم به آینده . درسام همه مونده و انگیزه ام برای خوندنشون و ادامه زندگی به صفر رسیده نمیدونم سایتتون چجوریه ولی الان دیدمش و امیدوارم بهم جواب بدید . هرچند که میدونم طولانیه و شرمندم