سلام.یک دختر ۲۴ ساله هستم.لیسانسه.تجربه یک ازدواج ناموفق داشتم که ۲سال طول کشید و ۳ سال پیش به جدایی کشید.
تو این مدت خواستگاری که از نظر اخلاقی اعتقادی مذهبی و فرهنگی به هم بخوریم نداشتم تا ۸ماه پیش.یک آقایی اومدن خواستگاری.با اینکه من و خانوادم به سختی میتونستیم اعتماد کنیم ولی خوب جلو رفت تا اینکه ۵ ماه بعد از آشنایی ما یکبار که باهم بیرون رفتیم از نظر من بینی ایشون بزرگ بود.
و این قضیه اون قدر برای من بزرگ شده بود که نگرانم کرده بود مبادا بعدا تو زندگی آسیبی به رابطه من و اون اقا وارد کنه اون قدری این مسئله رو برای خودم بزرگ کرده بودم که از شهر محل زندگی اون آقا از خیابانها و آدم های اون شهر بدم میومد.و من به خوشون هم قضیه رو گفتم.مشاوره رفتیم و ننیجه این شد که هر کسی راه خودشو بره.اون شب که این تصمیم رو گرفتیم یکی از بدترین شبهای عمرم بود.یک هفته از ایشون مهلت خواستم که بیشتر فکر کنم
بعد از چند روز گفتم من نظرم مثبته برای شروع زندگی. ولی اون آقا دیگه به احساس من مطمئن نبود بنابراین شرط گذاشت که مهریه فقط ۱۴ سکه باشه.
ولی ما نمیتونستیم به این آقا اعتماد کنیم چون از نزدیک با خانواده همسرسابقشون هیچ صحبتی نداشتیم.البته شماره دادن و ما تماس گرفتیم اما جواب ندادن.و بعد آقای خواستگار خودشون به گفتن که اگر مطمئن هستید به من چرا به خانواده همسر سابق من تماس گرفتید و پیام دادین.
همه چی تمام شد بین ما.سوال من اینه:ما دوبار استخاره کردیم خوب اومد تحقیقات هم کردیم همه خوبی میگفتن ظاهرشونم خوب بود.آیا من اشتباه کردم؟الان به زندگی به آینده نا امیدم.به ادمها بدبینم.چطور اعتماد کنم.
به پیری به مرگ به سرانجام و عاقبت زندگیم فکر میکنم.احساس میکنم همه عمرم به بطالت گذشته.این همه درس خوندم هیچ نتیجه ای نداشته.هیچ دوست صمیمی که بتونه برام مثل خواهر باشه ندارم.هیچ انگیزه ای ندارم.هیچی