سلام وقتتون به خیر .
اول از هر چیزی ممنون بابت سایت خوبتون
من ۲۲ سالم پدر و مادرم از ۵ سالگی من از هم جدا شدن و پدرم با زن بابام ازدواج کرد تا اینکه من ۱۸ ساله شدم و رفتم و مادرم رو دیدم و باهاش اشنا شدم ... انا متاسفانه هیچ حس مادر و دختری بینمون نبود و مادرم هم ازدواج کرده بود و الان ۲ تا بچه داره ... خلاصه هر چند وقت یکبار میرفتم و مادرم رو میدیدم اما به مرور رفتار زن بابام عوض شد و سر لج افتاد ... پدرم هم متاسفانه اعتیادش شدید تر شد تا جایی که کل زندگیش رو باخت .. ما این چند سال رو زیر خونه پدربزرگم یعنی پدر بابام زندگی میکردیم .. تا اینکه زن بابا با پس انداز و وام از حقوقش که معلمه یه خونه خرید .. اما یواش یواش اختلاف هامون شکل گرفت ...همه * حرفاش این بود .. پول من ... خونه من و فلان تا اینکه جابه جا شدیم و زیر خونه زن بابام رفتیم .. پدرم کارگر ساختمون هستش .. ۴ روز بعد جابه جایی پدرم خون ریزی داخلی شکم گرفت و متوجه شدیم که معده ش کامل سوراخ شده و روده ش رو داغون کرده و مجبور شدن ۷۵ درصد معده و بیشتر روده ش رو بردارن و تا اخر عمرش هم نمیتونه کار سنگین انجام بده ... یه هفته بعد از اینکه بابام از بیمارستان مرخص شد دعوا هامون شدت گرفت و این بود که زن بابام منو از خونه بیرون کرد . دو هفته بعدش هم بابام رو بیرون کرد .. و الان ۳ ماهه از این قضیه میگذره و همچنان خونواده ش بابام رو دور میزنن و کل وسایلمون رو فروختن و خونه رو محافظ زدن .. بابام خیلی تلاش کرد و خونواده پدریم اما متاسفانه فقط سرکارشون گداشتن ... منم چون واقعا از لحاظ روحی خسته بودم پیش پدربزرگم اینا نرفتم اومدهپیش خانواده مادرم پیش برادر و مادرش .... الان چند ماهه که اینجا میمونم و بر خلاف همه * مشکلا و حرفایی که پشت سر بابام میزدن ... اما مامانم گاهی خیلی لج میکنه ازم ایراد میگیره بهم میگه تو زشتی ... و سنت بالا رفته .. خواستگار نداری یا همش از شوهرش میگه از رابطه با شوهرش اینکه دوسش داره و اینا ... گاهی خیلی عذاب میکشم از دستش من پیش مادربزرگ و داییم زندگی میکنم و اخر هفته مامانم میاد اونجا سر میزنه ... حواسش بهم هست محبت میکنه ولی گاهی یه دفعه زیر و رو میشه لج میکنه عصبیم میکنه .. اون روز پیش همه میگفت بابات خیلی سرد و بی عرضه بوده توی رابطه و فلان .... شوهرم خوبه و از این حرفا .... منم بهش حرف زدم ولی مادرش ازش دفاع کرد ... منم چون ناراحت بودم شب که مادرش گفت فشارم رو بگیر فشارش رو گرفتم ۱۰ بود و منم از رو لج گفتم که فشارت ۱۸ هستش . اونم از ترس دوتا قرص فشار خورد اون لحطه دوس داشتم بمیره مجدد واسش ۴ تا قرص فشار تو اب حل کردم بهش دادم تا بخوره ... نمیتونی فکرشو بکنی چه حس بدی داشتم اون لحظه .. نمیدونم گاهی از خودم بدم میاد ناراحت میشم چون هیچوقت فکرشو نمیکردم همچین ادمی باشم ... اما مادرش خوابید و اتفاقی نیوفتاد خداروشکر ... تنها فکری که میره رو اعصابم اینه که حس میکنم مادرم ادم کثیفی هستش و از این جور فکرای خیانت میاد توی سرم .... لطفا خواهش میکنم راهنمایی کنین منو واقعا دارم زجر میکشم .... بیشتر حس اینکه من از مادرم پایین ترم و شاید به اندازه * اون خوشگل نباشم عدابم میده