من نمیتونم زندگی متاهلیموادامه بدم کلاروح روانی مشکل دارم خودم ازپس زندگیم برنمیام شوهروبچه عالی دارم خونواده شوهرم شایدعاصی کنن منوولی زندگیم عالیه امانمیتونم شایدم خوشی زده زیردلم نمیدونم ولی مشکل من اینه احساس میکنم نمیتونم ازپس مسولیتها بربیام شوهرم لیاقتش خیلی بیشترازمنه بایدبایه نفرتمام ازدواج کنه همه کاری برازندگی میکنه من نمیتونم اونقدتلاش کنم افسرده شدم براش.ازیه طرفم دلسوزی زیادازحدمه که کاردستم داده بچه دارم تحمل دردکشیدنشوندارم سه ماهشه.الان برای ناخنگرفتن اشتباهی گوشت دستشم زیرناخنگیربردم خون اومدخیلی بد.فشارم افتادمیخواستم بمیرم فقط سه ساعته گریه کردم مادرخوبی براش نیستم چه زجری بش دادم الانم یاداوریش داره داغونم میکنه.یکی دیگه همسرموشایدحتی بچموخوشبختترمیکنه نه من یه واکسن یاختنه کردنشونمیتونم تحمل کنم دردکشیدنشونمیتونم ببینم ترجیح میدم توموقعیتش قرارنگیرم براهمین اززندگیم میخوام بیام بیرون ازبچه دارشدن پشیمون شدم ازعهده اش برنمیام مثل خوره افکارافتاده به جونم ترجیح میدم یجاتنهازندگی کنم نمیخوام زندگیمو