سلام
من مشکلم اینه که یسری افرادی رو که جز صمیمی ترین افراد زندگیم شدن رو دیگه کلا ندارم و معمولا از یاد آوری این موضوع ناراحت میشم ولی یهو با خودم میگم که ناشکری نکن تا خدا همین کسایی که الان دارم رو ازم نگیره و این باعث شده نتونم اون افراد و رفتنشون تو ذهنم قبول کنم چون تا میان تو ذهنم یا به اون خاطره ها فکر میکنم این جمله ناشکری نکن میاد تو ذهنم یا اینکه گاهی دلم چیزای دیگه میخواد بعد فکرمیکنم که من نباید به اون چیزها فکر کنم و دلم بخودشون چون نمیتونم از لحضه * حال درست استفاده کنم
و یه چیز دیگه اینکه مادرم از بچه گی که خیلی کوچیک بودم بهم میگفت درس بخون برو خارج و الان که بزرگ تر شدم جدی تر حرفش میشه و کل خانواده درواقع همین رو میگن...درسته که من هنوز کاملا خودم رو پیدا نکردم ولی الان میدونم که واقعا دلم میخواد هیچوقت مهاجرت نکنم و ایران رو با همه مشکلات اش دوست دارم درواقع من صد درصد مخالف مهاجرت هستم ولی چه از طرف خانواده و چه از طرف نزدیک ترین دوستم همه تمام فکر و ذکرشون مهاجرته که به من هم نفوذ پیدا کرده
گاهی رفتیم بیرون و خوش میگذره و یهو مهاجرت میاد تو ذهنم و دلم میگیره
از وقتی۵،۶سالم بود انگار وظیفه ام این بوده که برم یه کشور دیگه مخصوصا الان ملکه * ذهنم شده و حتا خانواده ام و شهرمون و هرچیزیو که میبینم دلم میگیره، من تو ایرانم ولی انگار دلم تنگ میشه برای همه * این چیزا چون انگار باید برم، مجبورم این جا نباشم انگار هدفم از زندگی همینه و این جملات وقتی با نظرات واقعی خودم برمیخورند بسیار حس گیج و مبهم و غمگینی میگیرم
بنظرم کلا با خودم درگیرم ممنون میشم جواب بدین