سلام خسته نباشید . من و همسرم 7 سال است که ازدواج کرده ایم و بعد از 4 سال درمان بچه دار شده ایم و من 6 ماهه باردارم . من تک دخترم و دور از خانواده و نزدیک خانواده همسرم زندگی میکنم . از ابتدای ازدواج تا به حال بسیاری از حرفها زده شد و بسیاری قولها داده شد ولی بسیاری از آنها عملی نشد . خانواده همسرم که اصلا به روی خود نمی آورند و مادر همسرم هم چندین مورد را کلا نقض کرد. قولهای همسرم هم بعضی بخاطر وضعیت بد اقتصادی عملی نشد ولی برخی دیگر بخاطر فراموشی و بیخیالی عملی نشد ولی تمام آنها در ذهن من و یاد خانواده من مانده است . در این سالها با اینکه درآمدی نداشتم و پدرم بعضی اوقات پشتیبان مالی من بود و حتی قبل از ازدواج هم مبلغی در حساب بانکیم گذاشته بود ( همسرم هم ابتدای ازدواج خرجی میداد ولی با بد شدن اوضاع اقتصادی خیلی کمتر شد) من سعی میکردم بهتری کادوهارا برای همسرم بخرم . حتی یکسالی از دوستم پول قرض کردم تا برایش کادو بخرم . ولی در عوض من بیشتر تولدهایم کادویی دریافت نکردم چون از وضعیت همسرم باخبر بودم . ولی بعضی اوقات ناراحت میشدم . چون زمان تولد خانواده اش که میشود همه پول میگذارند و هدیه ای مناسب میخرند حتی شوهرم هم پول میگذارد . درحالیکه نوبت به من میرسد و من تقاضای کادو میکنم میگوید از تو انتظار ندارم چون با من زندگی میکنی و درجریان مشکلاتم هستی. درین چند ماهه که باردارم چندین بار گفته که برای زایمان به بیمارستان دولتی شهر کوچکشان بروم . درحالیکه هیچیک از اقوامش درآنجا زایمان نکرده اند و برای تمای کارهایشان به مرکز استان میروند. چندین بار این حرف را زد و با مخالفت و ناراحتی من مواجه شد و در با دیدن ناراحتی من گفت که شوخی کرده است . ولی دفعه بعد باز تکرار کرد. بار آخر بسیار ناراحت شدم چون کسی هستم که ناراحتیم را نشان میدهم . با اینکه ناراحتیم را دیده بود ولی همچنان درحال ادامه دادن بحثش بود . من خیلی ناراحت شدم و دیگر با او صحبت نکردم . قردای آنروز مادر به من زنگ زد به عادت همیشه ، بعد از کمی صحبت بغضم ترکید و ماجرا را پرسید . خیلی ناراحت شد . چون زمان بارداری او هم اتفاقای بدی افتاد و هم پدرم پشتیبان خوبی برایش نبود و بسیار برای مادرم سخت گذشته بود . چندین بار هم منزل ما آمد و دید که میوه و خوراکی مناسبی در منزل نیست . خب من شرایط همسرم را درک میکنم و چیزی نمیگویم ولی واقعا تغذیه من در این دوران باید مناسب باشد. بعد از قطع تماس با من بلافاصله به همسرم زنگ زد و دلخوریش را به او گفت . حتی یکی از ماجراهای عروسیمان هم که باعث ناراحتیش شده بود به زبان آورد . مادر و پدرم برای ازدواج ما اصلا سخت گیری نکردند . در واقع همسرم برای ازدواج با من متحمل هیچ سختی ای نشد بجز هزینه عروسی و خرید خانه. حال پدرومادرم احساس میکنند که چون منرا به راحتی شوهر داده اند کسی قدر من را نمیداند . خود من هم همین فکر را میکنم . بسیاری از کارها گذشتها فداکاری هایم اصلا به چشم نمیآرد. من بزرگترین کار را برایش انجام دهم به چشمش نمیآید درحالیکه خانواده اش کوچکترین کاری برایش انجام دهند مدام به زبان میآورد. الان دو روز است که مدام گریه میکنم و نمیتوانم خودم را آرام کنم. من جثه ضعیفی دارم و به زحمت وزن میگیرم . ولی در این دو روز یک کیلو وزنم کم شده و دو روز است که جنینم تکان نمیخورد دل درد دارم دست و پاهایم حس ندارد خیلی نگرانم. شوهرم هم بعد از صحبت با مادر گریه کرد و گفت از همه انتظار داشتم ولی از مادرت نه . همه به من حرف میزنند و قدر کارای من را ندارند. فقط بدیهای من را میبینند. این را درست میگوید حتی خانواده اش همیشه درحال سرکوفت زدن به او هستند در حالیکه بیشترین کار را بین خواهر و برادرها ، همسر من برای پدرو مادرش انجام میدهد. بعضی وقتها احساس میکنم هرچقدر آنها کم لطفی میکنن ، محبت همسرم به آنها بیشتر میشود . ولی شرایط من برعکس است . زمانی که شرایط مساعد میشد و از نظر من همه چی عالیست و نظر همسرم را میپرسم ، من را همانی میبیند که در شرایط بد بودم و مدام از افسرده بودن و عصبی بودن من حرف میزند و همین مرا که درآن لحظه شاد هستم ، غمگین و عصبی میکند. الآن بیشتر از رابطه خودم و همسرم ، نگران رابطه مادرم و همسرم هستم . مادرم در این هفت سال کلمه ای به زبان نیآورده بود . همسرم احتیاج به تذکر داشت ولی مادرم تنبیه بدی کرد . درواقع مادرم کمی بی انصافی کرد . هنوز هم باورم نمیشد که آنکس مادرم بود که آنطور شاکیانه حرف میزد . حال احساس میکنم که تمام خوبیهای خودم و خانواده ام به باد رفته و کوچکترین ارزشی پیش همسرم ندارد. همسرم بسیار سرخورده شد و غرورش از بین رفت.حرمتها بین مادرم و همسرم از بین رفت. مدام صحنه دیروز جلوی چشمم میآید و احساس میکنم که دیروز روز مرگم بود .