خانم 31 ساله ای هستم. شوهرم همسنم بود ما به صور ت سنتی ازدواج کردیم.قبل ازدواج خانوادش گفتند چند مدت معتاد بوده و ترک کرده بود.و توی تحقیقات هم که صورت گرفت همینو گفتن همسایه ها و گفتن حالا پاک شده.من هم به خانوادم گفتم گذشته ها گذشته والان ترک کرده.. تحصیلات لیسانس دارم و ایشون تحصیلات دوم راهنمایی داشتن.دختر زیبایی هستم.نمیخوام تعریف کنم.اما نمیدونم چرا باهاش ازدواج کردم.شایدم فکر میکردم سنم میره بالا اخه اون موقع فقط ۲۹ سالم بود.البته فقط واسه بالا رفتن سن هم نبود.ازشون خوشم اومده بودو احساس میکردم مرد زندگی هستن ..برادر و خواهر من همه تحصیلات عالیه و موقعیت اجتماعی بالایی در جامعه دارن.. و منم میگفتم همه که نباید تحصیلات داشته باشن یا کارمند باشن... همسرم ماشین داشتن ومیوه میفروختن.ما ۱ سال عقدبودیم.دردوران عقد متوجه شدم شماره زن هایی که در مجردی ارتباط داشته را هنوز داردو و با اونا در تماسه.خیلی رو گوشیش حساس بودمشکوک میزد.جواب من هم از این کاراش فقط دادو بیدادش بود..باهاش با هر زبون و راه حلی صحبت میکردم که دست از این کاراش بر داره ولی درست شدنی نبود.حتی با همیشه با مشاوره هم صحبت میکردم ولی انگار نمیخواست درست بشه..از نظر قیافه.تیپ.تحصیلات وفرهنگ هم من و هم خانوادم بالاتر بودیم.چندبار به خانواده اون و خودم گفتم و جلسه گذاشتیم.جواب قانع کننده نمیدادفقط و فقط دادوبیدادمیکرد..یه بارتوماشینش ترامادول وقرص افزایش دهنده جنسی پیدا کردم بازهم حرفی نزد.دوتاگوشی دیدم.گفت مال دوستمه خرابه و یکی دیگه رو از یکی بابت بدهیم گرفتم.من بازتحمل میکردم و قربونش میرفتم.اما اون اصلا زیر بار نمیرفت.ازینکه گذشته بدی داشته حالا اصلاح بشه.اصلا فکرش به این چیزا قد نمیداد.زن خیلی قانعی بودم.بهترین جهیزیه رو بردم.خانوادم خیلی بهش احترام میزاشتن و هواشو داشتن. خیلی دوسش داشتم.گاهی با مشتری های زن گرم میگرفت.گه گداری چشم چرونی هم میکرد.کمی دهن بین هم بود.هرچی خواهرش میگفت باید همون میشد.هر دردودلی که باهاش میکردم رو میرفت میزاشت کف دست خواهر و مادرش...با من صمیمی و همراز نبود.باهام دردودل نمیکرد.میگفت زن زلیل نیستم.همیشه خدا درحسرت یه عشق و علاقه یه هم رازی یه هم صحبتی باهاش بودم و به دیگران غبطه میخوردم.به خانوادش خیلی اهمیت میداد بااینکه ما وضعمون معمولی بود بحث میکردم که فکر ایندمون باش. وهمیشه میوه رایگان به دوست و اشنا میداد با اینکه ما یه عالمه قسط داشتیم...به خودم میرسیدم و دنبال ارامش زندگیمون بودم.چیزی براش کم نمیزاشتم ازهرنظر.حرفاشو گوش میکردم.بهش محبت میکردم.خیلی رو من شکاک بود و همیشه میگفت سرفلان ساعت خونه باش .اینو بپوش واونو نپوش.درحالیکه خودششش خیلی مشکل داشت.. خیلی نصیحتش میکردم اما گوش نمیداد. براخودش مشروب درست کرده بود.یه روزبا مشروب رفت پیش دوستای کثیفش.مست اومد خونه و در بیمارستان به علت خوردن مشروب وترامادول دچارسکته مغزی شدو فوت کرد.بعدمتوجه شدم تواون جمعی که اون روز مشروب خوردن خانمها هم بودن.بعد ازچند روز از فوتش تو ماشینش وسیله جلوگیری جنسی دیدم که شکم به یقین تبدیل شد که خانمها بودن.چون ما اصلا از این وسیله استفاده نمیکردیم.ولابه لای وسایلش نامه ای پیدا کردم که مال چندماه قبل بود از انتقال خون که نوشته بوده ایشون مبتلا به هپاتیت سی هستند.نمیدونم چرا به من نگفت و دنبال درمانش نرفت.هر روز راجب همه چی نصیحت میکردم با شوخی.جدی.مهربونی تهدید باهر ترفندی.چرا شخصیت خودشو عوض نمیکرد.ماتازه ۶ ماه بودکه عروسی کرده بودیم.الان خیلی داغونم که چرا زندگیم خراب شده..این اقا با کاراش به زندگی من و خانوادم لطمه وارد کرده..من دوست داشتم مثل همه یه ازدواج موفق داشته باشم ولی نشد..اینم بگم که من از ازدواج مجدد خجالت میکشم از اینکه شوهر ایندم فکر کنه من قبلا با کسی دیگه زندگی میکردم چیکار کنم