سلام من ۱۵سالمه زیاد وضع مالی مناسبی نداریم من پدرم مریض هستن و داروی افسردگی مصرف میکنن و مادرم هم داوری اعصاب
پدرم به خاطر مشکل قلبی که داره نمیتونه کار کنه و مادرم کار میکنه پدرم خیلی مرد مهربون و ارومی هستش ولی هیچوقت جایی نمیره مثلا ت عروسی ها شرکت نمیکنه یا مهمونی خونه اقوام مشکل من با مادرم هستش هرچی که میگم سریع یا مقایسه میکنه یا میگه من نمیتونم یا همش میگه بقیه فرق دارن تو کی میتونی مثلا درس بخونی ب اونجا برسی یا هر چیز دیگه مثلا میبینی یبار میگه فلانی رو نگا بچه ها شو همه ب جای خوب رسیدن فلان شدن حالا اگه من بخوام بگم من میخوام درس بخونم میگه نه مردم نصفشونم درس خوندن بیکارن باید ادم پشتیبانش خوب باشه تو کی پشتیبانته؟ نمیدونم یا میگ اصلا دانشگاه بدرد نمیخوره جای مناسبی نیست فقط به فکر اینه که من * خاستگار بیاد شوهر کنم من خواهرم ۱۴سالش بود ازدواج کرده توی ۱۵سالگی بچه اورد ولی تا الان ب اصرار خودم بوده ک ازدواج نکردم وگرنه منم شوهر میدادن ولی منم دلم میخواد درس بخونم اصلا جرئت نمیکنم بگم تو خونه سریع یه چیزی میگن حتی دیگ اصلا نمیگم بهشون ک چه رشته ای میخوام بزنم چه درسی میخونم چی نمیخونم چون غیر تحقییر حرفای منفی هیچ نمیشنوم واقعا خسته شدم دیگ حتی انگیزه برای زندگی ندارم فقط ب این الان فکر میکنم که چی اصن ادم درس بخونه شوهر کنه بزرگتر بشه کار کنه وقتی ادم میخواد بمیره یعن هیچ انگیزه دیگ ندارم بعضی وقتا از این رفتارای خودوم گریم میاد دلم میخواد فراررر کنم از خونمون من باید چیکار کنم؟؟