سلام من21سالمه وپنج ساله ازدواج کردم ویک سال هم عقدبودم همسرم29سالشه ماتوی عقداصلاباهم تفاهم نداشتیم من بچه درس خون بودم ویهوشوهرم دادن وازروی بچگی بله دادم نمیدونستم ازدواج اینقدرمیتونه سخت باشه توی عقدکه بودیم مدام باهام بحث میکردکه دیگه اختیارت بامنه نه تنهاخودش بلکه مادرش هم همین حرفومیزدمنم بچه بودم نمیفهمیدم این حرفارومیرفتم به خانوادم میگفتم اماهربارمادرم میگفت بروباهاش زندگی کن وماابروداریم وازای نجورحرفاگذشت تایک سال پیش که گفتم بذارمن تغییرکنم شایداون هم عوض بشه شروع کردم دونه دونه اخلاقام روعوض کردن ودیگه هیچی به کسی نگفتم نه به خانوادم نه به هیچ کسی لام تاکام چیزی نگفتم ناگفته نماندازروزاول عقدتاالان که دارم اینهارومینویسم همسرم تاجایی که تونست ازجهازم ایرادگرفت قبول دارم اصلاجهازخوبی نبودامادائم به پدرم توخونه فحش میده توهین میکنه که پدرت ال کردبل کردومن بایدگریه کنم تاحالم خوب شه شمااگربجای منفقط3تا4ساعت درطول روزحتی موقع خواب کسی به خانوادت توهین کنه چیکارمیکنین امامن بیشتراوقات سکوت میکنم وحرف نمیزنم پشت کنکوریم وامسال میخوام دوباره کنکوربدم حدودا7ماه نذاشت خانوادموامسال ببینم یاباهاشون تلفنی حرف بزنم بیشترتوی مجالس میدیدمشون اون هم خیلی کم شباازغصه تاصبح گریه میکردم اماعین خیالش نبودفقط میگفت بگیربخواب حالاهم میگه بیابرومحضرتعهدبده که مهریتوگرفتی وتااخرعمرت نمیخوای ازم طلاق بگیری ودرضمن یادرستوبخون دکترشوبعدش خطتوعوض کن که پدرمادرت شمارتونداشته باشن زنگ بزنن میگم پس دل من چی میشه برات مهم نیس میگه یاپدرمادرتوانتخاب کن یادرس خوندنوخدامیدونه تواون 7ماه چقدرالتماس کردم ومنتش روکشیدم تابذاره درس بخونم حداقل یکم فراموش کنم امانمیتونم یادم نمیره تازه میگه بایدسال دیگه بینیتولباتوعمل کنی میگم چرایعنی اینقدرزشتم میگه نه اخه بدم میادشبیه قبیلتونی ازیک سال پیش که هرطوری خواسته تغییرکردم میدونم دوسم داره ولی چراداره گروکشی میکنه بین درس خوندنی که عاشقشم وخانواده ای که بزرگم کردن تاهمین یکسال پیش هرروزدعواداشتیم وهمش به طلاق فکرمیکردم یکساله اخلاقش باهام بهتره امااین حرفاش جگرمواتیش میزنه کاری میکنه یادم بیادقبلاچیکارکردم والانمونمیبینه تازه ازم بچه هم میخوادهمش میگم چندسال بگذره درست میشه ولی پنج سال ازعمرم بیخودی رفت وهیچی درست نشدازحرف مردم میترسم ازتعهدی که امروزفرداازم میگیره میترسم ازاینکه چندسال دیگه بگه اگه فلان کارروبکنی میذارم بری سرکارمیترسم خواسته هاش یکی دوتانیس ازاینکه توی اقواممون چندنفری طلاق گرفتن من میترسم بگن دیدی اینم مثل اونابودهمش خودش ومادرش سرکوفت بهم میزنن یادته قبلناچیکارمیکردی همش یادم میارن خوبیهای الانمونمیبینن تغییراتمونمیبینن بهش میگم دوستم نداری میگه اگه دوست نمیداشتم سال اول ولت میکردم اخه این چه دوست داشتنیه که هرروزش تلخ ترازروزقبله من هیچ پشتوانه * مالی هم ندارم وحتی خانوادم پشتم نیستن هروقت هم میگم اگه بیشترازارم بدی میرم برنمیگردم میگه برودربازه این دوس داشتنه من دارم مردگی میکنم نه زندگی حالاهم همش زورم میکنن بچه بیارمن تکلیف خودم معلوم نیس یه بچه معصوم روبیارم که چی بشه یکی بدبخت ترازخودم؟
باهم صحبت میکنیم میگیم میخندیم تاوقتیکه ازخانوادم اسمی نبرم همه چی ارومه رابطش بامادرم خیلی جوره مادرمومیبرددکترمیاره طوری باهم خوبن که مادرم فکرمیکنه من خوشبخت ترین زن دنیام وچه شانس خوبی داشتم که این تحفه افتاده تودامنم کلاباپدرم رابطه خوبی نداره ومقصرتموم چیزاروپدرم میدونه وخودش انگارپیغمبره وهیچ خطایی نمیکنه بذاریدگل زندگیموشبیه رمان بگم:)
سال اول ازدواجم هیچی بلدنبودم غذادرست کنم وهمیشه یااملت میخوردیم یانیمروخلاصه هرغذای بودقطعاتخم مرغ هم کنارش بود:)چندروزاول همه چی خوب بودامابهونه گرفتناش شروع شدازاینکه بلدنیستم غذادرست کنم شروع میشدتابرسه به جهازوپدرومادرواقوام من تمرین میکردم غذارودرست کنم ولی یادنمی گرفتم من تواون شهرغریب بودم نه دوستی نه اشنایی اگرم دوستام پیام میدادن یازنگ میزدن میگفت کی بودمثلامیگفتم فلانی که هم کلاس بودیم ازش ایرادمیگرفت میگفت مادرش بده باباش بده خلاصه تک تک دوستام حذف کردم چون دوسش داشتم شایداگربرای اشپزی بجای سرکوفت زدن وطعنه دادن میومدبعدازظهرکه استراحتش کردیه ساعت دنیانه هافقط یه ساعت میومدتواشپزخونه یکم باهم اشپزی میکردیم بجای اخمای درهم وتوهین به خانوادم یکم شوخی میکرد گفتن این حرفااینقدرتلخ نبوداینکه ادم هرروزبایه دعوای تازه روبروشه واقعاناامیدکننده است اوایل هرچی میگفت جوابش میدادم امادیدم جواب دادن تلافی کردن فایده نداره سکوت کردم طوری که انگارنه انگارتوخونه وجوددارم خونه ارواح شده بوددیدم بااینکه سکوت میکنم اون تموم دق ودلیشوسرم خالی میکنه گفتم چی بهترازبی خبری ازدنیاسردردای شدیدمیگرفتم میدونستم دردم چیه ولی رفتم قرص اعصاب بهم دادقرصارومیخوردم بعدش مثل جنازه می افتادم میخوابیدم همیشه خواب بودم چون توبیداری هیچ دلخوشی نداشتم اینقدرچاق شده بودم که به سختی راه میرفتم دوقدم راه میرفتم دیگه نانداشتم حالاگیرداده بودچرااینقدرمیخوابی تودلم میگفتم اخه لعنتی یه خوشی کوچیک هم ندارم بیدارم دعواس میخوابم سرخواب دعواس چی میخوای ازجونم به خانوادم میرسیدمیگفت شماهیچی یادش ندادین بلدنیس غذادرست کنه همش میخوابه نمیگفت بابااین بیشترعمرش توخوابگاهای مدارس بوده غذاش همیشه حاضربوده تازه سنی نداش که رفتم خواستگاریش اخه بچه خرخون مدرسه روچه به اشپزی وخونه داری حداقل بایدیکم کوتاه بیام وکمکش کنم امادریغ حتی به خانواده خودش هم میگفت ومن اب میشدم ازخجالت اماچه کنم خوب یادنداشتم خلاف شرع نکردم که به همه میگفت جلوی خانوادش هم ازخانوادم بدمیگفت ازجهازم ازخودم دیگه بعضی وقتاکنترلی رورفتارم نداشتم چون مادرش هم همراهیش میکرددیگه طاقتم طاق شده بودجوابشونومیدادم بعددوباره سردردوقرص اعصاب وخواب ودوباره بی خبری بعدپرروپرروایشون ناراحت بودکاملامثل اینکه برعکس شده بودحالامن بایدمنتشومیکشیدم هه بعدازم بچه هم میخواستن خودش وخانوادش دیگه واقعارونیس که.اینقدراززندگی زده شده بودم که دوبارمیخواستم خودکشی کنم ازدستش به مادرش میگفتم میخوام طلاق بگیرم میگفت پدرشوهرت اینقدرمنوکتک زدامامن بخاطرخداباهاش زندگی کردم خداپیغمبراینطورگفته فلان وفلان وفلان خلاصه هردفعه دهنموباحرفاش بست(زبون نیس اژدهاس)دیگه ازروی اجبارباهاش زندگی میکردم وتن به رابطه میدادم وگاهی اوقات اصلاحوصلش رونداشتم جدامیخوابیدم به خانوادم وخانوادش میگفت مامثل پیرزن پیرمرداییم من یه اتاق میخوابم اون یه اتاق دیگه بعدمادرش میگفت پس واسه همینه بچه دارنمیشه:(بعدیه عالمه نصیحتم میکردچیزی که یه عمرازش نفرت داشتم ودارم توی غربت داشتم ذره ذره میمردم وکسی عین خیالش نبودنه همدمی نه هیچی توتلگرام بایکی شروع کردم چت کردن باخودم وباهمه لج کردم حتی باخداحداقلش این بودکه نمیدونست کیم خانوادم کین هیچی ولی خواسته های بیجاداشت مثل تموم اقایون بلاکش کردم اماتصمیم به طلاق گرفته بودم رفتم همه رونشونش دادم نه کتکم زدعصبانی شددادزدفحش هاش رکیک ترمیشدامامندلم خنک شده بودسال اول ازدواج که همه خوش میگذرونن برای من بادعواهاش گذشت واسه همین خوشحال بودم انگارازش انتقام گرفته اون نمیدونست من فقط ازش محبت میخواستم مناز7_8سالگی ازپدرم محبت چندانی ندیده بودم بخاطرهمین وقتی اومدخواستگاری بله دادم البته ناگفته نماندتعریفای اطرافیان ازش وحرفای مادرم وبچگی خودم خیلی تاثیرداشت روی جوابم امافهمیدم تموم تعریفای مردم واقعیت داره امابامن نه یعنی روابط اجتماعی عالی امابرای من صفرمطلق برای تلگرام هم سریع زنگ زدبه خانوادم همه چی روگفت وخانوادم گفته بودن اگه جای توبودیم حتماطلاقش میدادیم تواین گیروداریه موسسه پولش وبالاکشیددیگه هرروزطلبکاراوبانک بهش زنگ میزدواعصاب نداش منم زیادنزدیکش نمیشدم تاشایدبهتربشه اوضاعمون اماهرروزبی پول ترازروزقبل میشدیه روزمنواجبارکردزنگ بزنم به پدرم تابه بهونه مریضی ازش پول بگیرم پدرم اول گفت نه چون به من بی احترامی کرده وفلان مجبورشدم بگم پای مرگ وزندگی من درمیونه وتومورمغزی دارم پدرسادم باورکردپول رویخت به حسابم اماازشانسم چندروزبعدپولشوبهش دادهمسرم بجای تشکرگفت پدرت رفته درباره موسسه تحقیق کرده بعدوقتی فهمیده پولاروکی میدن به حسابت ریخته وقتی که اصلابه دردمن نمیخوره منم هیچ وقت بهش پس نمیدم گفتم باشه اگرم بخوای بدی بهشون ازت نمیگیرن چون بخاطربیماری الکی من بوده یکسال واندی طول کشیدتااوضاعمون بهتربشه ومن تواین مدت تونستم اعتمادش روبه خودم جلب کنم اونم دیگه به روم نمیاوردتایکسال پیش که یکی ازخواهراش تصادف کردبدون اینکه بهم چیزی بگه منوبردبیمارستان بعدکه پیاده شدم من فکرکردم قراره براعیادت برم نگواقامنوبرده تامادرش دست تنهانباشه پرستاریشومیکردم کمک مادرش بود20روزتونمازخونه یاکف سردبیمارستان میخوابیدم تواین 20روزبزرگ شده بودم عاقل شدم منی که نمازروبزورپدرم میخوندم وتموم بدبختیام رومقصرش خدامیدونستم حالانمازمیخوندم باخداعهدکردم اگه کمکم کنه ادم خوبی بشم