سلام من چهارده سالمه .. پدر و مادر حدود ۳ چهار سال هست که جدا شدند .. من تا چند وقت پیش با مادرم زندگی میکردم .. پدرم ازدواج کرده و یک پسر هم داره .. مادرم چند وقت پیش ازدواج کرد و الان حامله است .. شوهر مادرم دوست نداره که من توی زندگیشون باشم .. نمیخواستم زندگی مامانمو خراب کنم پس اومدم خونه * بابام .. اما اینجا هم زنش منو نمیخواد .. مامانم هی اصرارمیکنه ک برگرد خونه .. اما من تمام اون سالهایی ک مامانم کتک میخورد و زجر میکشید و یادمه .. دلم نمیخواد زندگی دومشم بخاطر من خراب بشه .. اخه اونم خیلییی زجر کشیده .. دلم براش میسوزه .. اما پس خودم چی؟ من دوست ندارم اینجابمونم .. از روزی ک اومدم محاله که روزی سه بار حداقلش گریه نکنم .. پدرم ب شدت متعصبه .. اصلا نمیذاره تا دمه در خونه هم برم .. احساس میکنم زندانی شدم .. به علاوه ک من و برادرم تنی م .. توی یک اتاق هستیم .. اصلا راحت نیستم ..بابام میگه اگه برگردم پیش مادرم شهریه مو نمیده .. مامانمم نمیتونه ک تا اخر عمرش بار منو ب دوش بکشه .. دیروز با بابام رفتم خونه مامانم ک کارنامه مو بردارم .. نزدیک بود شوهر مامانمو بابام کتک کاری کنند .. بابام خیلی با اکراه جواب میده مشخصه ک دوست نداره من اینجا باشم .. زنش و عمه هام هی بهم حرف میزنن .. خسته شدم از این وضع .. خیلی ب خودکشی فکر میکردم .. اما ب لطف یکی از دوستام منصرف شدم .. اما واقعا نمیتونم اینجوری ادامه بدم .. فقط دارم زجر میکشم .. حس میکنم شخصیتم عوض شده .. من دختر ازادی بودم باشگاه .. بیرون .. هیچوقت نمیشد ک خنده رو لبام نباشه . اما الان حتی پوزخندم ب زور میزنم .. هیچی حتی * ذره هم شادم نمیکنه .. دنبال * راهی میگردم ک خلاص شم .. امسال میرم دهم .. درسام سنگین میشه اما تو این شلوغی و اعصاب خوردی و این روحیه ک انقد حساس شده .. سریع اشکم در میاد .. واقعا هیچ انگیزه ای ندارم .. من همیشه ۲۰ بودم .. الانم همونطورم .. اما ب هیچی امید ندارم .. من عاشق ریاضی ام .. میخواستم برم رشته ریاضی .. پیش * روانشناس رفتم گفت اونجور ک والدینت میخوان باش .. من علاقمو استعدادمو چیزی ک براش افریده شدمو گذاشتم کنار .. رفتم تجربی .. واقعا حالم از فکرش بهم میخوره .. اما فکر کردم شاید اوضاعم بهتر شه .. هیچکس دیگه منو نمیشناسه .. خیلی افسرده شدم .. میخوای * جوری اوضاع عوض شه .. چیکار کنم؟۸