سلام ،۲۲سالمه و دانشجو علوم پزشکی ولی مضخرف ترین رشته،بی نهایت
استعداد نویسندگی دارم ولی اراده تموم کردنشو هیچوقت نداشتم،تو این مدت با یکی از همکلاسی هام در حد اشنایی بودیم بی نهایت بهش وابسته بودم خیلی دوسم داشت ولی اخلاقش گند بود زورگو بود تو این مدت همش کاری میکرد گریه کنم بهم محبت هم میکردا ولی یه روز خوب بود یه روز بد ،همش باید میفهمیدم فاز امروزش چیه ،الان اینو گفتم دعوا راه نندازه،من خیلی مودب هستم اصلا فحش نمیدم ولی اون همش فحش های رکیک میده ،بی نهایت زبون بازه هیچکس باورش ممیشه اخلاقش انقدر گنده بس که بازیگر خوبیه الان قهریم از هفتم تا الان اون میخاست تموم بکنه من گفتم نکن التماسش کردم نکن ،اون شب گفت فقط مبخاد بخوابه و تموم نمیکنه اون شب ،ولی ضمانتی نیست بعدا این رابطرو تموم نکنه ،وقتی نشستم دو دوتا چهار تا کردم دیدم واقعا به درد هم نمیخوریم ،دیگع بهش پیام ندادم اونم نداده ،دارم فراموشش میکنم ،همه چیزش زور بود ظاهرش فقط مسلمون بود مجبورم کرد چادر بپوشم ولی واقعا بویی از مسلمانی نبرده بود،الان گریه نمیکنم براش ،دلتنگشم ولی ناراحت نیستم که رفته ،یه جورایی بعد یکسال ذهنم اروم شده ،دیگه دغدغه ندارم الان چی بگم الان دعوا نکنه،قید همه چیزو زدم ،خیلی خستم ، خیلی حس تنهایی دارم کاملا پوچم ،زندگیمو بدباختم ۲۲سالمه ولی وقتی به خودم فکر میکنم هیچ نقطه مثبتی ندارم ،خاستگار خیلی دارم از فامیل مخصوصا ،تقریبا میشه گفت جز خوشگلای خانواده و دانشگاه هستم ،همه میگن ولی خودم حس میکنم خیلی زشتم دوست دارم چهرمو پنهون بکنم،اعتماد به نفس ندارم دلم میخاد تموم بشه ،۱۴باید برم دانشگاه ،میخام تو راه دانشگاه مرگمو تصادف جلوه بدم ،نمیخام خانوادم ابروشون بره ،میخام بگم سرعت ماشینم زیاد بود نتونستم کنترل کنم
شاید این اخرین حرف هام با کسی باشه
امیدوارم هیچ کس مثل من به اخرش نرسه
وقتی ده سالم بود بابام ولم کرد ،خیلی دوسش داشتم تنها هدفم از زنذگی این بود دکتر بشم و کاری کنم پشیمون بشع که منو نخاست من یه بچه بودم غذا نمیخوردم تا بابام بیاد تو سرما حیاط مینشستم که خودم درو براش باز کنم ،اخرش هم یه جوری تنهام گذاشت که هنوزم دارم میسوزم
من دکتر نشدم همه ارزوهام سوخت ،خودم سوختم ،تباه شدم دیگه نمیکشم
هیچ کدوم از شما منو نمیشناسید
ولی خدافطتون
کاش دنیا جای بهتری برای زندگی بود