سلام .
اسم من مبیناست و ۱۶ سالمه . بدون اغراق و دروغ ، قبلا خیلیییی دختر بدی بودم ، از انجام هیچ گناهی ترسی نداشتم ، خدا و آخرت و ... برام مهم نبود و خوب محیط و خانواده ای هم که توش بزرگ شده بودم بی تاثیر نبود ، کسی نبود که با خدا آشنام کنه ، بهم بگه چی خوبه و چی بد . زندگی سختی داشتم در کل و با اینکه پدر و مادر داشتم ، اما بود و نبودشون فرقی نمیکرد..
چند ماه پیش ، یکی از دوستام بهم گفت توبه کن و نماز بخون .
میگفت خدا ارحم الراحمین و بندگانشو میبخشه و مراقبشونه و ...
توبه کردم
دیگه هیچ وقت گناه نکردم
دروغ نگفتم
غیبت نکردم
نماز خوندم
قرآن خوندم
باحجاب و چادری شدم
عاشق خدا شده بودم (از تمسخر های خانواده و بقیه دوستام که بگذریم)
اما ... نمی دونم چرا ، حس می کنم هر چی باهاش حرف میزنم ، نمیشنوه ، نمیبینه ، هر چی ازش کمک میخوام ، هیچ اتفاقی نمیوفته ، اتفاقا برعکس میشه . چرا خدا ، حرفای همه رو میشنوه ، بهشون کمک میکنه ، ولی واسه من نیست اصن ، مگه من بنده اش نیستم ؟
من که دیگه گناهی نکردم ...
مشکل کجاست ؟
کم کم دارم از این خدا ناامید میشم
فک میکنم خدا ساخته * ذهن خود انسانه
نمی دونم واقعا .....
دیگه نماز هم نمی خونم
خسته شدم از بس دعا کردم و کسی نشنید
به نظرتون چیکار کنم ؟
یعنی خدا منو هنوز نبخشیده ؟
یعنی خدا دوستم نداره ؟؟؟