سلام . من ۱۷ سالمه و چند سالی بود که تو کلاس زبان یه آقا پسری بودن و من به ایشون یکم علاقه داشتم . سه ماه پیش بهم پیشنهاد دوستی دادن ، من دختر مذهبی نیستم ، ولی خب برای خودم حد و مرز هایی داشتم ، اما چون خیلی دوسش داشتم قبول کردم . دقیقا یک هفته شد که ما با هم بودیم. اون یه هفته بهترین دوران زندگی من بود . اما عذاب وجدان ولم نمیکرد . کات کردم ، با اینکه دوسش داشتم ...
سه ماه از اون ماجرا میگذره و من دیگه اون فرد رو ندیدم ، اما فکرش از سرم بیرون نمیره . همه جا ، همه جای اتاقم ، همه * کتابام پر شده از اسمش . اسمشو میشنوم دلم هری میریزه . این یه ماه آخر مدام توی اتاقم نشستم و اون فرد رو کنار خودم تصور میکنم، باهاش حرف میزنم ، درد و دل میکنم ، میخندم ، شادم، حتی با اون درس میخونم ، براش از کارهایی که قراره امروز انجام روم میگم ، براش درس توضیح میدم ، اونم جوابمو میده ، انگار واقعیه... کارم شده فقط بیام با توهمات و خیالاتم حرف بزنم و زندگی کنم . دیگه حتی خیلی کم از اتاقم بیرون میرم . دلم نمیخاد کسی بیاد تو اتاقمو و توهماتمو بهم بریزه . دلم میخاد تنها برم بیرون ، کسی نباشه ، فقط اون باشه تو ذهنم ، باهاش راه برم ، باهاش برم بیرون . خودم میدونم دارم توهم میزنم و خیالاته ، اما بازم این کارو میکنم . حس میکنم تنهام نمیزاره، همیشه کنارمه ، همیشه تو ذهنمه ، باهاش حرف میزنم جوابمو میده . دیگه دلم نمیخواد برم از اتاقم بیرون . فقط میخام من و با توهمات شیرینم تنهام بزارن ...
من چرا اینجوری شدم ؟
مامان و بابام یه جوری نگام میکنن ، میگن خل شدی با خودت حرف میزنی ...
تو خیابون مردم یه جوری نگام میکنن .. این توهمات من اینقدر واقعیه که خودمم باورم شده ...
واقعا دارم دیوونه میشم .....
کمکم کنید