خب من تو سن کم عاشق پسر عمم علی شدم و چهارسال این عشق ادامه داشت
خیلی اذییت میشدم اولین عشقم بود و واقعا واقعا واقعا دوسش داشتم از ته قلبم میپرستیدمش خیلی حرکت ها ازش میدیدم خیلی حرف ها درموردش میشنیدم اما هیج وقت واسم مهم نبود چون همه جوره دوسش داشتم
گذشت و گذشت تا اینکه یه روزی فهمیدم اون عاشق دختر عموم که
خیلی بهش نزدیک بودم و مثل خاهرم بود ، شده بود
همیشه میومد پیشم و درباره فاطمه حرف میزد (دختر عموم)
و میگفت که خیلی خوبه نمیتونم از فکرش دربیام و فلان حتی میخاست کادو واسش بگیره هم میومد پیشم و من همیشه بهش کمک میکردم تا فقد شده واسه چند لحظه لبخندشو ببینم ذوقش و ببینم حتی اگه برای کسی دیگ انقد شاد بود ، واسم مهم نبود البته بود چون واقعا شکسته بودم و میدونین چی عذابم میداد ؟ اینکه میدونست من دوسش دارم و میپرستمش
اون خیلی خوب میدونست و همیشع باهام اونجوری رفتار میکرد
و درباره فاطمه همیشه خوبشو پیشم میگفت روزی رسید که دیگه واقعا داشتم میمردم اون روزی که میخاست به فاطمه اعتراف کنه اون روز رسید و علی به فاطمه گفت و فاطمه بخاطر من قبول نکرد چون میدونس من علی رو دوست دارم اون شب قلبم برای دومین بار وقتی اشک علی رو دیدم شکست
(فیلم هندی شد ک ) اون شب دیدم که علی چجوری شکست
موندم وسط دوراهی نمیدونستم چکار کنم گفتم میگزره یادم میره
بیخیالش دوسم نداره دیگ از اون موقع فاطمه و علی باهم دیگ بد شدن و بازم من موندم این وسط حدود یه سال بعد این ماجرا علی اومد پیشم و بهم درخواست دوستی داد دقیقا وقتی که فراموشش کرده بودم (نه البته من هیچ وقت فراموشش نمیکنم) قبول کردم بعد یه هفته دیدم نه انگار تنفر من نسبت بهش داره هی شدید تر میشه برای همینم بهش گفتم علی من نمیتونم مثل قدیم باهات باشم و دوست داشته باشم و فلان .... تموم شد همه چی تموم شد
این اخرین حرفی بود که باهم زدیم ولی من هنوزم دوسش دارم و هیچ کس جاشو پر نمیکنه الانم که الانه واسه دیدنش پر پر میزنم میخام فراموشش کنم چیکار کنم چون واقعا داره بهم اسیب میزنه