سلام من 1 ساله عقد کردم همسرم قبلا خواستگارم بود اما چون سنم کم بود خانوادها مخالفت کردن و منم بچه تر بودم کلا بیخیال شدم تا 8 سال بعد که با دوستم بهش زنگ زدم و رابطمون دوباره شکل گرفت و من اولا قصدم جدی نبود و از ازدواج خودداری میکردم بعد از یه مدت قبول کردم چون خیلی احساس تنهایی میکردم و دوست داشتم با کسی باشم که واقعا منو دوست داره و فکر میکردم واقعا همینطوره تو دوستیمون خوب بود و کلا هرچی من میخواستم بود قول داده بود آب تو دلم تکون نخوره نامزد کردیم یکم تخلاقش عوض شد گیر میداد و یکم توضیح میخواست و محدودیت میذاشت منم گفتم حتما به مرور درست میشه عقد کردیم کلا یه آدم دیگه شد بدون اجازش نمیتونم نفس بکشم هرروز باید از صبح تا شب بهش جواب پش بدم من همش سر کارم و بهم میگه باید از سلام تا خدافظ رو براش تعریف کنم
اجازه خندیدن ندارم سرکارم حتی با زن
اجازه ندارم به مردا بگم خسته نباشید یا صبح بخیر
وارد اتاق صاحبکارم میشم بای حتما در باز بزارم
وقتی صاحبکارم میاد باید حتما بهش خبر بدم در صورتی که زن صاحبکارمم همینجا کار میکنه
به لباس پوشیدنم گیر میده
به همه بدبینه اگر یه حرف بزنن سریع جبهه میگیره و بهش بر میخوره
سر کارم باید ثانیه به ثانیه بهش گزارش بدم میگه چند دقیقه ردستشویی بوده چندبار رفتی اتاق صاحبکارت اگه بخوام برم تا پایین یه آبمیوه بخرم خواب هم باشهع باید اس ام اس بدم
با پسرخالهام نمیزاره بخندم
ولی بیشترین چیزی که داغونم کرده شکاکیه در صورتی که من هیچ کاری نمیکنم گوشیم قفل نداره همش دستشه توش بازی میکنه و هیچ خطایی هم نکردم و میگه من همینجوریم ذهنم اذیتم میکنه من به کسی اعتماد نمیکنم
دعوامون میشه میگه بهت اعتماد ندار تو با صاحبکار قبلیتم رابطه داشی برو از زنش حلالیه بطلب در صورتی که زنش رفیقم بوده
بعد اروم میشه عذرخواهی میکنه قول میده ولی دقیقا فرداش بدتر از دیروزه و همون کارو باهام میکنه بخدا داغون شدم از صب تا شب کار میکنم اما حق تصمیم برای پولامو ندارم حتی استقلال مالیمم کنترل میکنه به بهانه نگرانی کم آوردم 1 ساله هررروز ناراحتم همه جا جشن و عروسی هر جا میریم دنبال بهونه گرفتن از بقیس و دلمو خون کرده چیکار کم بخدا داغون شدم کم آوردم یکی کمکم کنه
بدتر از اون همیشه میگه تو کم عقلی و نمیفهمی و ادعا داره عقل کل هست و همه چی حالیشه و زور میگه