سلام
وقتی میگم به ته خط رسیدم یعنی واقعا رسیدم. این مشکل تازه نیست چندساله من باهاش دست و پنجه نرم میکنم. دخترم و مجرد. همه خواهرها و برادرهام ازدواج کردن و رفتن. فقط من موندم با پدر و مادری پیر و مریض. من اگر خودم تو خونه باشم به راحتی میتونم مراقبتشونو بکنم. اونام هفته ای یه بار یکیشون بیاد. اما متاسفانه هیچ کس منو درک نمیکنه. هر روز یکیشون میاد با بچه های شلوغ و بی ادب. هر روز من 3 تا 5 ساعت تو خونه تمیز کاری میکنم. جارو و ظرف شستن و آشپزی و حموم دادن پدر و مادر و خودم و لباس شستن. پدرم اکثرا خرابکاری میکنه جیش میریزه رو موکتای راهرو باید بشورم. چندساله من دعوای اینو دارم انقد این بچه ها نیان اینجا که کارای منو بیشتر کنن. خودم به اندازه کافی بدبختی ریخته رو سرم. وقتی راهنمایی بودم به زور ترک تحصیلم دادن خانواده سنتی ام گفتن دختر باید تو خونه باشه. بعد چن سال که خواهرا و برادرا تقریبا کم شدن ادامه تحصیل دادم تربیت معلم قبول شدم اما بخاطر شرایط سنی ردم کردن. مجبور شدم برم دانشگاه یه رشته چرت بخونم به این دید که از هیچی بهتره و بیکار فارغ التحصیل شدم به امید استخدامی. حالا دیگه فقط من و پدر و مادر مونده بودیم. تو کل خواستگارام فک کنم 3 تا بدرد بخور بودن که یکیشون داداشم گفت زمین و آسمون به هم سر بزنن نمیذارم این ازدواج صورت بگیره بدون هیچ دلیل منطقی و اصلی ترین دلیل که پنهان بود موقعیت خوب پسره بود که اینا یه جورایی حسادتشون میشد و بروز نمیدادن و هم اینکه پدر و مادر تنها میشن. یکی دیگه م تقریبا همین قد شرایطش خوب بود که اینبار به صورت غیرمستقیم کاری کردن که برن. ینی داداشم بدون اطلاع من یه شرطی از طرف من گفته بود که رفتن و نیومدن و من بعدا فهمیدم داداشم همچین چیزی گفته. یکی دیگه هم که قبل اینکه به خانواده برسه خودمون به توافق نرسیدیم. بقیه اصلا مناسب من نبودن یا سنشون کمه یا شغل ندارن یا هزار چیز دیگه. الان من موندم بدون درآمد تو خونه بصورت یک خدمتکار 24 ساعته. هر روز خدایی یکی هست تو خونمون. دیروز نهار داییم و خواهرم باخانواده اینجا بودن برا اینهمه نهار پختم. نزدیکای غروب رفتن. بعد شام داداشام با اون بچه های بی نهایت شلوغ اومدن. ساعت 12 شب به بعد نصف خونه رو جارو کشیدم. موکتایی که پدر جیش ریخته شستم. و خوابیدم. صبح هشت و نیم پا شدم. بقیه خونه رو جارو کشیدم. سرویسها رو شستم. مادرو حموم دادم خودم حموم کردم. گفتم خدارو شکر نهار دیروز مونده الان مجبور نیستم آشپزی کنم. یه لحظه دراز کشیدم یه کم تنم آروم شه مادر اومد گفت زن داداشت زنگ زده گفته برا نهار میایم اونجا. البته نهارو خودش پخته میاره. با دست زدم تو سر خودم. خدا اینا که شب اینجا بودن من چکار کنم. یه خورده دادو بیداد کردم حالا این دفه نهارو میاره من نمیخوام نهار اونو من خونه رو تازه تمیز کردم الان میان کثیف میکنن من باید دوباره تمیز کنم. من درس دارم برا خودم کار دارم. استراحت میخوام. تنهایی میخوام. مادرمم گفت من چکارشون کنم نمیشه که بگم نیان. خلاصه این وضعیت مال چندسال هست و من با هیچ روشی نتونستم اصلاحش کنم. حتی چندین بار غیر مستقیم گفتم انقد نیان اما فقط یکی دو روز دوام داره دوباره شروع میکنن. منم نه درآمدی دارم بگم از اینجا برم نه جایی. این شرایطم تقریبا برام غیرقابل تحمل شده. بارها تو تنهایی گریه کردم از دستشون. به خدا ناله کردم که تو دل اینا بزاره کمتر بیان. یه کم از مشکلات منو کم کنه اما به هیچ وجه مستجاب نمیشه. به این سن که رسیدم از لحاظ اخلاقی بد نبودم. دروغ. دزدی. خیانت. اسراف. بی احترامی. جلف بازی. دوست پسربازی. هیچی نداشتم. تاجاییم شده احترام این پیرمرد و پیرزن رو نگه داشتم مگر اینکه سر این همه مهمون داد و بیداد کرده باشم. آخه همشون به بهونه دیدن اونا میان. خلاصه زندگی و سرنوشت من اینه. چیزی که اصلا یک ثانیه شم در تصورم نبود. اما واقعا به ته خط رسیدم چیزی برام نمونده غیر خدمتکاری تو این خونه و لال مونی گرفتن. تنها راه حلی که به ذهنم میرسه خودکشیه. که خیلی ازش میترسم اما احتمال زیاد داره انجامش بدم چون واقعا بریدم. فقط از این میترسم دوباره زنده شم. نه اینکه خودکشی ناموفق. منظورم زندگی دوباره س. که بعض نظریه ها میگن آدما دوباره تو یه قالب دیگه میان این دنیا. میترسم برگردم به یه زندگی از این بدتر. شاید تنها دلیل اینکه تا حالا خودمو نکشتم این فکر برگشتنه. میخواستم بپرسم از شما آیا واقعا ممکنه برگردم؟؟ چون خودکشی تنها راه نجات من از این وضعیته اینو بعد چن سال تجربه و شکست میگم.