سلام،الان اولین وخداکنه اگه البته خدابخاد که این یه تکه کلام فکر میکنم بیشترباشه،آخرین بارباشه که میخام این حس بدروتوصیف بکنم من مدتیه یه چیزی رو متوجه شدم یاشایدم حس میکنم که خیلی خیلی عذاب آوره وهمین الآنم دارم بخاطرنوشتنش گریه میکنم چون داشتم منفجرشدم وبه هیچکسم نمیتونم بگم چون خجالت میکشم اولین باره میخام بنویسمش،من یه دخترم وحس میکنم چون خواستگار ندارم وسنم داره میره بالا مادرم دیگه دوسم نداره ببینید این حرفو بایه باردوبار تجربه کردن نمیگم الان مدتیه مادرم خیلی باهام سردشده دیگه مثه قبل نیست من هیچ رفتارناشایستی ندارم وسعی کنم باهاش حرف بزنم حتی بخندونمش مثه همیشه باشم ولی باور کنید میفهمم رفتارمادرم رو..مشکل اینجاست که خواهرام هم به این رفتاردامن میزنن بگذریم که چطور فهمیدم..اما واقعن دارم عذاب میکشم حتی گاهی به شوخی به مادرم میگم چرا ازمن بدت میادچرادیگه دوسم نداری ااونم میگه مگه چیکارم کردی ینی مثلن میگه که چراازت بدم بیاد..خیلی سخته چون من ازتوی چشماش میفهمم که بازم نسبت بمن یجوری شده،مگه من دست خودمه که سنم داره میره بالا یا خواستگارندارم من خودمم خجالت میکشم وقتی بحث ازدواج وبچه پیش میاد منخودوم آب میشم میرم توی زمین چیکارکنم نشده که منم سروسامان بگیرم نشده که منم زندگی برای خودم داشته باشم قسمت منم این بوده که زیرپای بقیه جارو بکشم وبقول زن برادرم که تیکه میندازه من همیشه میزبان باشم البته این آدم که این حرفو زد خودش داعم تو رنجه چون بخیله وداعم حرص میخوره..ولی همه* اینارو شاید بتونم تحمل کنم ولی نگاههای سنگین مادرم رو نمیتونم تحمل کنم چرا دروغ من مجبورم تحمل کنم کاری ازدستم برنمیاد تنهام خسته ام...خییییلی خسته م دلم میخواد مثه اصحاب کهف به یه خواب عمیقی برم بااین تفاوت که دیگه هیچوقت بیدارنشم چون نمیتونم پیرشدن وتنهاموندنم رو تحمل کنم وقتی به این فکر میکنم من چطوری نگاهای بقیه رو میخام تحمل کنم یا خودم آینده میخام چیکارکنم من خیلی بدبختم آرزو کردم یه شب فقط یه شب بدون گریه سربزارم رو بالش یه شب خوشحال باشم کی میدونه چرا قسمت من غم شد اگه میدونستم خدارو ببینم حتمن ازش میپرسیدم...