سلام و وقت بخير
٢٩ ساله هستم و مجرد. با خانواده زندگي مي كنم و يك خواهر دارم. خواهرم ازدواج كردن و من تنها با پدر و مادرم زندگي ميكنم. از زماني كه به ياد دارم از مادرم شنيدم كه تو منو كشتي، تو اذيت ميكني، و امثالهم. با وجود اينكه خواهرم خيلي بيشتر از من اذيتش ميكرد و سال ها سر مسائلش درگير بود، خيلي با اون خوبه. حتي ساعت ها باهم حرف ميزنن! من مي پذيرم فرزند بزرگتره و درك مي كنم شايد به هر دليلي كشش بيشتري به اون داره؛ اما گاهي حرف هايي كه بهم زدن و باعث ايجاد شرم در من شده و احساس بي توجهي كردم از ذهنم بيرون نميره و هر بار باهاش صحبت مي كنم ميگه من مادر بدي هستم، الهي طوريم بشه، و نفرين و ناله و آخرشم گريه و اصلا نمي تونيم موضوع رو حل كنيم… علنا اعلام ميكنن من ديگه راجع به تو نظر نميدم چون هرچي بگم تو برداشت منفي ميكني و ميگي تبعيض هست.. اما راستش وقتي مي بينم خواهرم حتي به حرفاش خيلي وقتا عمل نميكنه ولي يكبار هم اونو تهديد نمي كنه و نميگه كشتيم و اين حرفا، دلم مي رنجه… من خيلي رو خودم كار ميكنم، واقعا سعي ميكنم درك كنم اما صبرم تموم شده! خسته ام از اينكه واقعا كاري نمي كنم اما همش مقصرم كه مريضم كردي يا كشتيم يا … جالبه من هميشه سرم به كار خودم بوده، استقلال روحي دارم، بيشتر اوقات درس مي خوندم و سركار بودم ولي باز هم به من كه ميرسه حوصله نداره يا اصلا ميگه ول كن…حرف هاي عادي ميزنه اما جدي كه ميشه انگار خوشش نمياد ادامه بده. من پذيرفتم كه خيلي با من حال نميكنه. به هرحال سليقه است. اما دوست ندارم اولا با حس بد ازش زندگي كنم و ثانيا خواهرم و پدرم بگن تو مسبب مشكلاتش هستي. واقعا گاهي ميگم اگه من نبودم شايد زندگي خيلي بهتري داشت.
من مذهبي هستم. نمي خوام عذاب بكشه. از طرفي نمي دونم چيكار كنم؟ من وقتي گريه ميكنه عذاب ميكشم؛ شايد فقط خودم و خدا بدونيم كه چقدر دوستش دارم و فقط براي اون بوده كه خيلي كارهايي كه خواهرم كرد رو نكردم كه عذاب نكشه اما آخرش آش نخورده و دهن سوخته شدم. اينكه كار خاصي نكني و فقط بخواي باهاش حرف بزني و بگي اين حرف باعث شد مثلا من سالها احساس شرم و عذاب كنم و مادرم سريع با داد و مغلطه و گريه تمومش كنه، سخته! خيلي سخته كساني ديگر آزارش بدن ولي اونا رو فراموش كنه و سر من حس عذاب وجدان بهم بده و همش فكر كنم عقوبت ميشم يا چقدر بدم اي كاش نبودم.
ممنون ميشم راهنماييم كنيد.