سلام وقت بخیر. من مشکلاتی دارم که هیچکس نتونسته تا به حال کمکم کنه ..ممنون میشم اگه راهنماییم کنید دیگه امیدم به این سایته . دختری 23 ساله ام که نسبت به درسم خیلی حساسیت دارم و هر چقدر هم که درس میخونم بازهم احساس میکنم کمه و نگرانم و مدام میترسم که نکنه شکست بخورم وبیچاره بشم البته من خییلی درس میخونم و دانشجوی فعالی ام و استادام راضین ولی چون دانشجوی پزشکی ام همیشه احساس نگرانی درباره موفقیت در شغل و تحصیلم رو تا حد خیلی زیادی دارم .. از طرفی هم من حدود 4 سال پیش عاشق یه مرد متاهل که بچه هم داره و 39 سالشه و یه جراح خیلی موفق و ثروتمند و خوش قیافست شدم که دوست دایی مامانم هستن ...ناخودآگاه از دیدنشون احساس خوش حالی میکردم و حالم دگرگون میشد ..و من نمیدونستم بخاطر دیدن ایشونه ولی وقتی متوجه شدم که عاشقشون شدم بخاطر همسر و بچش دچار عذاب وجدان شدیدی شدم ... ایشون با من خیلی مهربون بودن و هر وقت من رو میدیدن انقدرباهام گرم رفتار میکردن که احساس میکردم قلبم از جاش کنده میشه ...یبار تومراسم من به ایشون کنار آشناها خیره شده بودم و ایشونم به من لبخند میزدند که یهو احساس کردم از اینکه نگاه من طولانی شد معذب شدند و از اون روز به بعد باهام خشک برخورد میکردن ... تا اینکه یروز من و ایشون تو اتاق تنها مقابل هم نشسته بودیم که من بازهم بی اختیار و بدون اینکه به اختیار خودم باشه به ایشون خیره شده بودم و بازهم خودم متوجه نشده بودم !! ایشون هم به من خیره شده بودن ..تا اینکه به خودم اومدم و متوجه شدم مدت زیادیه بهشون خیره شدم ... به بهانه ای با عجله از اتاق رفتم بیرون و ایشون هم فهمید که من جاخوردم و با تعجب از پشت داشت نگام میکرد ..از اون شب به بعد دیگه باهام خشک رفتار نکرد و هر از گاهی که من رو میدید همون آدم قبلی بود و من خیلی خوشحال بودم ... مدت زیادی ازش بی خبر بودم که یکبار واقعا دچار مشکل شدم و رفتم مطبشون و ایشون منو با ماسک نشناخت و من هم انقدر ناراحت شدم که اصلا قابل وصف نیست.. ازم عذر خواهی کرد که نشناختتم و درباره اینکه بیمارستانم و زبانکده ای ک میرم کجاست ازم پرسید ..اونروز حالم خییلی بد بود و من بودم ویه دنیا خاطره از اون آقا ... خیلی دلتنگشم ... میدونم هییچ عقلانیتی تواین عشق نیست و بی فایدست اما نمیدونم چرا نتونستم تو 4 سال فراموشش کنم !!..
روزی نیست که بخاطر این دوتا مشکلم آرزوی مرگ نکنم .. چیکار کنم ؟