سلام من 15سالمه دارم میرم تو ۱۶راستش ماجرا اینطوریه از سمت عمه مادرم که با آنها رفت و آمد خوانوادگی نداریم پدرم ۱۷ساله پیش با آنها قطع رابطه کرده و رفت و آمد نداریم مادرم دوتا دختر عمه دارد که یکیش هم سن منه من توی این سال ها حتی یکبار هم به آنها فکر نکردم مثلا تا جایی که انها را دیدم تو مجلس عروسی یا جاهایه دیگه بوده ولی یکروز که داییم رفته بود خونشون دقیقا یک سال پیش که گوشیش خراب شده بود داشت با گوشیه اونا با من چت میکرد ولی داییم که از خونه اونا رفت من متوجه نشدم یکی از اون دخترا اومد با من حرف زد و حالمو پرسید همینطور با هم آشنا شدیم و بهم گفت نیومده موخمو بزنه اومده منو بشناسه همینطوری چند شب بیکار میشد با من حرف میزد دیگه منم عادت کردم باهاش حرف میزدم دیگه حدود سه ماه گذشت با هم حرف میزدیم بعد سه ماه من دیگه دوسش داشتم ولی هیچ موقع راجب این قضیه باهاش حرف نزده بودم ولی یه شب خودش گفت که منو دوست داره همینطور منم بهش گفتم از اون روز به بعد عاشقونه با هم حرف میزدیم حتی یه روز رفتم دیدمش خونه اونا دو ساعت از ما فاصله داره رفتم دیدمش با رفیقم رفتم اما رفیقم سمت ما نیومد بعدش تصمیم گرفتیم خونواده هامون رو با هم آشتی بدیم و این تا حدی من با مامانم صحبت کردم که بریم خونه اونا و اون هم صحبت کرد ولی مادرامون هیچ مشکلی نداشتن فقط پدرامون داشتن و من بلاخره تونستم یه بار مامانمو کشوندم خونشون ولی بابام خبر نداشت اما خیلی بد شد اون پدرش خیلی بد اخلاقه و من با پدر اون دعوام شد حتی یه چک هم بهم زد ولی هیچ کاری نکردم من خلاصه نمیدونم چرا حتی همه چیز خوب پیش میرفت من افسردگی گرفته بودم مثلا روش حساس بودم وقتی اون بمن میگفت من بیرونم حالم بد میشد یا وقتی میگفت مهمون خونمونه حالم بد میشد ولی دیگه مادرش کم یا بیش با خبر بود از اینکه ما با هم حرف میزنیم ولی یه روز یه شخص از فامیل ها فهمید و رفت به مادرش گفت از اون روز به بعد دیگه اون دختر نیومد و با من حرف نزد نمیدونم چی شده بود ولی مادرش قبلا هم خبر داشت ولی اون باز هم با من حرف میزد اما بعد از اون روز دیگه نیومد من خیلی افسرده شدم فک میکردم هنوز منتظرمه ولی خوانوادش گوشی دستش نمیدم اما دختر داییش که ازدواج کرده بود کاملا از رابطمون با خبر بود اونو یه روز دیدم و از پرسیدم که چخبر از اون گفت چرا باهاش دعوا کردی گفتم من این کارو نکردم ولی اون به دختر داییش گفته بود اون با من دعوا کرد و بمن گفته از اولم خودت اومدی ولی من چنان حرفی نزدم تا الانم دختر داییش میگه اون رفته سراغ پسر همسایشون به ایم محمد ولی من تا الان از دهن خودش اینو نشنیدم که بگه منو نمیخاد ولی من خیلی افسردگی گرفتم نمیدونم چیکار کنم چاره ای واسم نمونده الان ما خونه خالم اینا هستیم ولی اونا خونه داییم اینا دلم میخاد ما هم بریم خونه داییم اینا اصلا نمیدونم چرا رابطمون اینطوری شد اصلا چرا منم حالم خوش نیست لطفا کمکم کنین