سلام
لطفا کمکم کنین.میشه بگین چیکار کنم؟
من ۱۶ سالمه.خب هنوز نوجوونم
اما سه سال دیگه خب نوجونیمم تموم میشه
چرا ثبات عاطفی و شخصیتی ندارم؟ پس کی قراره ثبات داشته باشم؟ من توی سیزده چهارده سالگی با یه پسری دوست شدم. رابطمون طوری بود که همو دوست داشتیم خب اون دوران. یه مدت کوتاه باهم چت کردیم ولی سه سال بود که حواسمون بهم بود...باهاش خوشحال بودم
اون اون موقع پونزده سالش بود
بچه بودیم هردوتامون..اون مستقل تر از من بود چون گوشی داشت..ولی من نه.هنوز تلفنی نمیتونستم باهاش صحبت کنم خیلی رفتارام بچه گانه بود...فقط بهم نگاه میکردیم ولی به همین دلمون خوش بود
به همین که اتفاقی همو ببینیم! گذشت مامانم فهمید رابطمون بهم خورد
من مثل چی بگم؟ خیلی سریع باهاش بهم زدم و گفتم دیگه نمیتونیم باهم باشیم
اون اولش ترسید..بعد که فهمید مامانم فهمیده خیلی خیلی بیشتر ترسید
نمیدونم چرا.البته خب حقم داشت.ولی مثلا من و مامانم و جایی میدید سریع فرار میکرد
انگار که میترسید مامانم بهش حمله کنه تو جمع/: اون همه عشق انگار پوچ شد.از مامانم میترسید و فاصله میگرفت
من دقیق یادم نمیاد ولی تونستم کنار بیام و شاید اولاش برام سخت بود. بعد از مدتی من یاد پسر همکار بابام کردم.کسی که تو بچگی دوسش داشتم. اینجوری شد که تمام فکر و ذهن من و درگیر کرد. که آره الان کجاست چیکار میکنه و اینا...باور کنین حس میکردم بانمک تر از اون وجود نداره. و تا گرفتن شمارش و پیام دادن بهشم پیش رفتم ولی انگار اون نبود یا گوشیه مامانش بود یا گوشیو وقتی خودمو معرفی کرده بودم داده بود به مامانش.هر طوری که بود
خبری ازش نشد.من خیلی بهش فکر میکردم.خیلی زیاد...و با خودم میگفتم آیا اونم به من فکر میکنه اینطوری؟ اونا یه بارم وقتی هشتم بودم اومدن خونمون و من از همون موقع به بعد نتونستم فراموشش کنم.اصلا انگار برام آدم خاص بود. اون آقا پسر قبلی که باهاش در ارتباط بودم فراموش شد. گذشت و گذشت
من اون آقا پسر قبلی.(آقای اسکندری بود) که باهاش چت کرده بودمو میدیدم
ما تو روستا زندگی میکنیم هر از چندگاهی مثل قبل هم و اتفاقی میدیدیم.با این تفاوت که من وقتی رابطمون بهم خورد خیلی دیگه بهش زل نمیزدم. ولی باور کنین تا میدیدمشا بازممم دست و پام میلرزید خیلی استرس میگرفتم اصلا تپش قلب و اینا نمیدونم چرا واقعا...من به پسر همکار بابام فکر میکردم. توی تخیلاتم رویا میساختم..و باور کنین هرچی سعی کردم سخت بود فراموش کردنش.یعنی شاید دلمم نمیخواست..هرازچندگاهی وقتی مشغول میشدم به کارام و کارام زیاد بود از یاد میرفت..بهرحال آدمی بود که سه سال ندیده بودمش
ولی خب بازم میومد تو خاطرم و اون قدر پر رنگ نقش میبست که انگار همین یک ثانیه پیش داشتم باهاش حرف میزدم
هعیی..خلاصش کنم...الان..من چند روز پیش رفتیم عروسیه یکی از اقوام.و آقای اسکندریو دیدم ...از همون روز ذهن من بشدت درگیرش شد
رفتم صفحه اینستاگرامشو دیدم.میخواستم بهش درخواست بدم
میخواستم بهم پیام بده..دلم میخوادش
میبینین؟ اصلا ثباتی وجود نداره و به نظر خودم خنده داره
خستم شدم خیلییی دلم میخواد گریه کنم
خیلی توی ذهنم آشفتس.دلم میگه بهش درخواست بده بهش پیام بده
ولی خب که چی؟ ما بهم زدیم
بهش درخواست بدم باهم حرف بزنیم؟نمیدونم چرا و نمیدونم چمه
کی قراره من مرتب تر از این بشم از نظر روحی..اصلا اون موقع وجود داره؟