سلام من به شوهرم خیانت کردم،، فقط بصورت تلفنی، نه جنسی ودیداری،،، وقتی ۱۵سالم بود با یه نفر که مزاحم تلفنیم بود دوست شدم وحدودا ۲یا ۳ماه باهاش چت میکردم،، خیلی برام تازگی داشت چون اولین بارم بود،، بعد این چت کردنا بهم میگفت تورو واسه ازدواج میخوام ومن که یه دختر بچه بودم بیشتر ذوق میکردم بعدش ازن خواست واسه اولین بار باهاش قرار بزارم،خیلی اصرار میکرد اما من هربار میگفتم نه آخه خیلی خجالتی بودم نمیتونستم با یه جنس مخالف قرار بزارم. من یه دختر محدود بودم که اجازه بیرون رفتن ازخونه رو تنهایی نداشتم،،دیگه بعداز کلی اصرار تصمیم گرفتم یجوری برم ببینمش،، تو یه پارک قرار گذاشتیم،، نشونه هامو بهش دادم ونشستم رو یه صندلی بعد یهو یه پسر غریبه نشست کنارم واسممو صدا زد،، مو به تنم سیخ شد آخه اولین بار بود یه پسر غریبه کنارم نشست ازخجالت سرمو بالا نمیاوردم،، یکم باهم حرف زدیم بعد گفتم دیرم شده باید برم،، بعد از یه مدت داداشم متوجه چت کردنام میشه وگوشی رو ازم میگیره،، با گوشی یکی از دوستام بهش زنگ زدم وگفتم دیگه هرچی بوده باید تمام بشه،، خیلی گریه میکرد میگفت من تورو واسه ازدواج میخوامت.. چند سری زنگ زد رو گوشی دوستم که من فاطی رو دوست دارم وگریه میکرد،، دوستم به دروغ بهش گفت فاطی نامزد کرد،، دیگه هم زنگ نزد،،،،،،،،،،،،،،،، ،،،،،،،، حالا من ۳۰سال سن دارم و۳تا بچه،، بعداز ۱۵ سال آیدی اینستامو پیدا کرد ودایرکت بهم پیام داد،، باورم نمیشد مو تنم سیخ شده بود،، شمارشو فرستاد گفت واتساپ بهم پیام بده،،، جوگیر شدم یهو میدنم نیاید این کارو میکردم ولی بهش پیام دادم،، چندبارم باهم تلفنی حرف زدیم بعدش عذاب وجدان گرفتم بهش گفتم دیگه زنگ نزنه گفتم نمیخوام زندگیم خراب شه قبول کرد،،، دوباره تو واتساپ پیام میداد اصرار میکرد یه بار فقط بیا ببینمت بهش میگفتم حتی اگه بخوامم به خودم همچین اجازه ای نمیدم نمیخوام بهش خیانت کنم همین الانم که دارم بهت پیام میدم خیانت کردم،،،،، اما نمیفهمید بیشتر اصرار میکرد که دوست دارم ببینمت،،، بهش گفتم نمیام بیرون اما یه روزی بهت تصویری زنگ میزنم که ببینیم،،،، یه روز تو یه عروسی بهش پیام دادم بیا تصویری، اما با خودم گفتم داری چه غلطی میکنی زنگ نزدم،،، تو اون عروسی گوشی رو گذاشتم تو جیب شوهرم، بعد فهمیدم که پیامارو خونده،،، همه چی رو فهمید،،، زندگیم نابود شد،،، همش بهم میگه رابطه جنسی باهاش داشتی،،، هرچی بهش میگم باور نمیکنه،،،، دیگه از چشمش افتادم،،،، عذاب وجدان داره دیوونم میکنه،،، وقتی حالشو اینجور میبینم دیوونه میشم،، بعد جور خردش کرم،،، من نمیتونم یه لحظه زندگیمو بدون اون تصور کنم،، تحمل سردیاشو ندارم،،،اون ازمن یه چیزه دیگه ای ساخته بود با این اتفاق تمام باوراش خراب شد،،،، حتی چندبار فکر خودکشی به سرم زد ولی به بچه هام که نگاه میکنم نمیتونم،،، چیکار کنم،،، من عاشق شوهرمم تحمل یک لحظه ناراحتیشو ندارم چیکار کنم چه خاکی به سرم بریزم