خب من از وقتی یادم میاد تحقیر شدم
از اول که بهم میگفتن ما تورو از سطل اشغالی جلو بیمارستان اوردیم
گفتن دیگه دخترم نیستی
گفتن زود شوهرت میدیم خلاص شیم مگه همینو نمیخوای
هر روز که بیدار میشن واقعا فکر میکنم تا ونو ناراحت نکنن روزشون شب نمیشه
و هیچ وقت اینا رو یادم نمیره
الان دیگه نسبت به مامان بابام یه حس نفرت دارم
اصلا دوست ندارم حتی یه لحظه یه جا باهاشون باشم
انقدر ازشون بدم میاد که میگم این دنیا یا جای منه یا جای مامان بابام
نمیدونم چیکار کنم حالا هم چپ میرن راست میرن میگن تو احترام سرت نمیشه ما بزرگ تر تیم/آنقدر حاضر جواب نباش بقیه. خوششون نمیاد
دیگه واقعا نمیدونم چجوری باید باهاشون رفتار کنم خستم کردن