سلام علیکم. ۱۷ سالمه دارم برای کنکور میخونم. خانوادم لپتاپ و گوشیمو ازم گرفتن. این اتفاق پیرو پیشامد ناخوشایندی نبود و به این نتیجه رسیدن که من دیگه نیازی ندارم.
هیچوقت اجازه نداشتم بدون خانواده برم بیرون. خونهٔ همکلاسی یا دوست. یا باهاشون برم بیرون. توی چهار سال گذشته هربار برای یکی دو ساعت رفتم خونهٔ دوستام با نارضایتی پدرم و اصرار من بوده. ایشون مصر هستن فقط با اطرافیان مذهبی ارتباط داشته باشم و مخالف هرگونه ارتباط من با افراد غیرمذهبی هستن. از صحبتهای عادی در محیط مدرسه گرفته تا چت. به خاطر همین هیچوقت نمیتونستم از اتفاقای روزمرهٔ مدرسه چیزی براشون تعریف کنم چون با سرزنش شدید مواجه میشدم.
در اوقات فراغت توی لپتاپم فیلم و سریال نگاه میکردم یا کتاب میخوندم. فیلمها و سریالهایی که اگر والدینم میخواستن میتونستن کنارم بشینن باهم ببینیم. منظورم اینکه مورد دار نبود. اما پدرم بارها و بارها تکرار کردن من راضی نیستم تو هیچ فیلمی از اینترنت دانلود کنی. بنابراین همون فیلم و سریالها رو هم همیشه در خفا میدیدم. هرکی بیاد ببینه یه نفر داره قایمکی فیلم میبینه مطمئنا میگه داره یه چیز غیرمجاز یا سوپر نگاه میکنه. هیچکس نمیگه شاید باباش راضی نیست سریال دانلود کنه. مادرم هم هروقت از من ناراحت بشن سریع ربطش میدن به سریالایی که میبینم یا فضای مجازی. با اینکه حتی اسم فیلم و سریالایی که من دانلود میکنم هم نمیدونن. اکانت من توی ....رو فالو دارن ولی هیچوقت نرفتن بهش سر بزنن. یک تصور خودساخته دارن مبنی بر اینکه هر استفادهای از اینترنت دارم غیرمجازه و من هیچ جوره نمیتونم خودمو توی ذهنشون سفید کنم.
چون اجازه نداشتم، روی گوشیم به جز واتسپ و .. هیچ شبکهٔ اجتماعی دیگهای نریختم.
ارتباط غیرمتعارفی ندارم که بخوام مخفیش کنم و حالا؟ گوشی و لپتاپم مصادره شده.
لازم به ذکره والدینم هردو در روز ساعات زیادی رو به چک کردن اینستاشون اختصاص میدن. مادرم هر ده دقیقه یک بار واتسپشونو چک میکنن و پدرم هر پونزده دقیقه یک بار تلگرامشون رو.
جدا از اون، هیچ وقت رابطهٔ خوبی باهاشون نداشتم. همانطور که والدینم باهم رابطهٔ خوبی ندارن. من و مادر و پدرم سه ضلع یک مثلث هستیم که هیچوقت همدیگه رو نمیتونیم.
از نظر شخصیتی مادرم به بلوغ فکری نرسیده. انگار در دوازده سالگی خودش مونده. و من این رو به هرکسی بگم خواهم شنید «همهٔ نوجوانها دچار استقلالن و والدینشونو قبول ندارن و فکر میکنن اونا مداوما در حال اشتباهن.» و این حرف منو میزارن پای خصوصیات نوجوانان.
حرف برای گفتن زیاده. من سعی کردم خلاصه عرض کنم تا کنه مطلب رسونده بشه که با توجه به طول متن انگار موفق نبودم.
من تحت فشار زیادی هستم. این جریانات به قلبم صدمه وارد کرده اما میدونم خوردن داروها حلش نمیکنه مشکل از جای دیگس. میدونم با آسیب رسوندن به خودم، خودکشی یا فرار از خونه هیچی درست نمیشه.
بی صبرانه منتظرم ببینم آیا بعد از کنکور میشه مقداری منو راحت بذارن یا نه. همیشه به مادرم میگم «متوجهم که شاید بعد از ازدواج وضعیتم مثل شما بدتر بشه (چون پدربزگم فری به شدت خودرأی و عصبی هستن که با مادرم و مادربزرگم و همچنین داییهام رفتار بدی داشتن. و پدرم مدااام مادرم رو تحقیر میکنه و با کنایه و توهین باهاش حرف میزنه) اما هرچی باشه ترجیحش میدم به اینجا موندن.
پدرم هرچی بگن، مادرم تأیید میکنن. هرچی بخوان براشون فراهم میکنن. طوری که اگر از روی خستگی به برادرانم تشر بزنن مادرم به تبعیت اونها رو دعوای مفصلی میکنن. حتی اگر خودشون معتقد باشن بچهها کار بدی نکردن.
با هیچکس نمیتونم صحبت کنم. مادرم همیشه معاون پدرم بودن و تحت هرشرایطی ازشون حمایت میکنن و پدرم در طول روز مشغول ترور شخصیتی مادرم هستن.
به جز یک نفر که یه سال از من کوچیکتره و درکم نمیکنه؛ و همکلاسیهای امسال؛ و دوستان مجازی، هیچ دوستی ندارم.
در واقعیت فقط میمونه همکلاسیام درسته؟ امسال مدرسمو عوض کردم و هنوز یه هفته نیست که میشناسمشون.
به دستور پدر بعد هربار عوض کردن مدرسه حق ندارم ارتباطمو با همکلاسیهای سابق ادامه بدم.
با شرایط پیش اومده ایدهای برای آستانهٔ تحملم ندارم.