من تو یه خانواده پسر سالار بزرگ شدم
از وقتی یادمه داداشم، همیشه حق اون بود
مشاورا گفتن حرف بزن احساساتتو به مادر پدرت بگو
فکر کردین چی گفتن؟ ما برای تو هیچی کم نداشتیم جوری حرف میزنی انگار به تو سنگ دادیم بخوری به داداشت چلو مرغ بهم گفتن مگه بهت نگفتیم دیگه اینجوری حرف نز همین امروز سر نون گرفتن دعوامون شد پسر مفت خورش تو خونه جلو تلویزیونه من باید برم قاطی پنج شیش تا پیر زن حق به جانب نون بگیرم تازه مامانم حق به جانب تر میگه وظیفه توعه یا داداشت
ಠ﹏ಠ
اگه یه روز از باشگاه بیاد خونه و خونه مرتب ظرفا شسته نشده باشه قیامت میشه... یا اگه یادم بره یکی از کارا رو انجام بدم یا اگه دیرتر از ساعت ۱۰ از خواب بیدار شم و بیشتر از ساعت ۱۲ بیدار بمونم کلا همه خانواده باید این قانونو رعایت کنن
انقدر تو سه سال اخیر از کلمه اعصاب و روان استفاده کرده حالم بهم میخوره
حس میکنم یه مریضه خودبیمارانگاری داره و وسواس تمیزی
راضی هم نمیشه از یک کیلومتری دفتر روانشناس رد شه اگه یه چیزی باب میلش نباشه یا نباید کلا وجود داشته باشه یا باید تغییر کنه چیزی مثل اخلاق من
من دختر خیلی ساکت و ارومیم خیلی ساکت و اروم طوری که اگه کسی کارس بهم نداشته باشه حتی یه کلمه هم تو روز حرف نمیزنم
ازش بدم میاد ازش متنفرمممم بابامم همین رفتارو داره ولی باز بهتر از مادرمه اونم همیشه طرف اوناس
مامانم خودشو وقتی یه چیز بد میشه از عرش به فرش میرسونه میگه فکرمیکردم امروز روز خوبیه حالم خوبه بعدم کلی نفرین میکنه منو...
یعنی به خاطر یع چیز خیلی کوچیک خیلی کوچیک مثل ریختن اب روی سرامیک دعوا میشه...
من دیگه نمیتونم این همه فشار تحمل کنم منم هر روز فکر میکنم امروز اون روز خوبس پا میشم میخوام هدفمند زندگی کنم اما.... فرقم با مامانم اینه که من هیچی نمیگم هیچی
حتی دوست نزدیکمم به این نتیجه رسیده بریم روانشناس،•́ ‿ ,•̀
من وسط یه خانواده دارم خورد میشم :‑X