بنده ۳۲ ساله هستم و ۱۱ سال پیش بافردی ازدواج کردم که بعد ۴تا دختر فرزند پنجم خانواده شدن و شدیدا به خانواده وابسته هستن و هر روز باید خونه مادر شوهرم باشیم .وساعت ۱۲ شب وقتی میایم خونه تو مسیر برگشتن تمام حرکات و کارهای منو زیر سوال میبره که مثلا چرا من با مادر ایشون سلام کردم ولی دست ندادم یا چرا من ظرف چایی رو زود جمع نکردم و ....درحالی که من با خانواده ایشون مشکلی ندارم وخیلی باهاشون راحت م .. یه وقتایی که ایشون میرن سر کار ومن خودم اونجا تنهایی میرم شوهرم اونجا نباشه احساس راحتی میکنم ....فقط دنبال بهانه های مختلف هست فکرش درگیره این مسئله ست و تو خونه خودمون همش منو زیر سوال میبره و بی احترامی میکنه و حرفای بد بهم میزنه وآزار کلامی میده و منم بر میگردم که از خودم دفاع کنم و بگم اینطوری نیست که تو فکر میکنی ....صداش میره بالا و همیشه * خدا میگه خانواده * م اینطوری هست و خانواده * تو اونطوری، منو اصلا خانواده * خودش نمیدونه اصلا....یه لحظه آرامش نداره و و یه دختر کوچلوی ۶ساله هم داریم داره تو دعوا بزرگ میشه دلم میسوزه....استاد ما مشکل مون فقط این جداسازی خانواده ش و اذیت من سر خانواده ش هست ......هر چقدر هم میگم خانواده * تو خانواده * منم هست قبول نداره واسه خودش باور خاصی داره ......آقای دکتر یه چیز تاسف بار: یه برادر مجرد دارم ،حالا از همین الان داره حرص میخوره که تو بعد ازدواج داداش ت بیشتر میری خونه داداش ت ولی داداشای من ازدواج کنن نمیری خونه شون ......دارم دیوانه میشم آقای دکتر کمک م کنید تو رو خداااااااااااااا