سلام شبتون بخیر .. من مشکلاتی دارم که واقعا اذیتم میکنه و هیچکی نتونسته کمکی بهم بکنه !! ممنون میشم اگه کمکم کنید ،دیگه امیدم به این سایته ... من دختری ام 23 ساله که خیلی نسبت به درس حساسم و همیشه ترس شدیدی از این دارم که نکنه یروزی تو حرفه و رشتم موفق نشم و این افکار خیلی منو اذیت میکنه و شدیدا استرس دارم البته خیلی هم درس میخونما ... ولی خییلی نگرانم چون دانشجوی پزشکی ام .. احساس میکنم هر چی درس میخونم بازم کمه و خداینکرده موفق نمیشم ..! اینم بگم که دانشجوی خیلی فعالیم و استادا واقعا روم حساب باز میکنن .. ولی من ته دلم همش نا امیدم ( دست خودم نیست ) و فکر میکنم که خداینکرده نکنه یه روزی بدجوری زمین بخورم و بیچاره شم ... از طرفی یه مشکل دیگه ای هم دارم اینه که من حدود 4سال پیش برای اولین بار عاشق شدم !!! اونم چه عشقی .. عاشق یه مرد متاهل 39 ساله که بچه هم داره ولی یه جراح خیلی موفق و ثروتمند و هم خوش قیافست ..... این آقا دوست دایی مادرم هستن و خیلی باهام مهربون بودن حتی وقتی منو میدید انقدر بهم خیره میشد و لبخند عمیقی بهم میزد که قلبم از جاش کنده میشد ! وقتی نگاش میکردم احساس شادی خاصی بهم دست میداد و بدون اینکه حتی متوجه بشم بخاطر دیدن ایشونه از این که حالم انقدر یهو عوض میشد تعجب میکردم !!! کم کم متوجه شدم عاشق این آقام .... بعد از مهمونی دل تنگش میشدم و باید ببخشید حس شهوت خییلی شدیدی نسبت به ایشون دارم ! یه بار خیلی عمیق بهش خیره شده بودم و دایی مامانم هم اونجا بود .. متوجه نشده بودم که بهش خیره شدم چون وقتی نگاش میکردم سخت میشد چشم ازش بردارم ...!! اونم بهم لبخند میزد ولی از اینکه انقد نگاهم طولانی شد یهو چهرش عوض شد و حس کزدم از نگاه من پیش دیگران خیلی معذبه و از اون سال به بعد هر از گاهی که همو میدیدم خیلی سرسنگین باهام برخورد میکرد البته ایشون مرد مغروری ان و غیر قابل پیش بینی و نمیشه خیلی دقیق نیتشون رو فهمید .. یه سال تو اتاق تنها شدیم و منم روبروشون نشسته بودم و بدون اینکه متوجه شم دوباره بهشون عمیقا خیره شده بودم ایشون هم همینطور که یهو دستپاچه شدم و به بهانه ای ساختگی اتاقو ترک کردم و ایشونم بهت زده از پشت به من نگاه میکرد و متوجه شده بود دستپاچه شدم !! و جالب اینجاست که دوباره بامن خوب شدن و دیگه با اخم و سرسنگین بامن رفتار نمیکردن !!!! یه باررفتم مطبشون بخاطر مشکلی داشتم ( واقعا مشکل داشتم ) و چون ماسک داشتم ایشون منو نشناخت و ازم عذر خواهی کردن که منو نشناختن ... از این که منو نشناخته بود انقدر ناراحت بودم که اصلا نفهمیدم بعدش چی شد بزور جلوی ناراحتیمو گرفته بودم .... همونجا با مهربونی و لبخند ازم درباره بیمارستانی که میرم پرسید و اینکه زبان کده ای که میرم کجاست ؟ باز خوب بود که اینارو یادش نرفته بود !! با ناراحتی از مطب در اومدم بیرون و من بودم و یه دنیا حسرت و خاطره های این آقا !!! و الان خیلی وقته ندیدمش و دلم براش خیلی تنگ شده ... وقتی عاشقش شدم عذاب وجدان شدیدی بخاطر همسر و بچه اش داشتم و خیلی خودمو سرزنش میکردم و صدد البته که پشت این عشق منطق و عقلانیتی نیست و من و ایشون حتی اگه ایشون هم واقعا عاشقم بود و ابراز میکرد باهم به جایی نمیرسیدیم ... ولی نمیدونید چقدر روزی هزاران بار بخاطر این دو تا مشکلم از خدا ارزوی مرگ میکنم ..... حالم روحیم افتضااحه و زندگیم جهنم شده ... شبا کابوس و خوابای ناخوشایند میبینم و انگار درد روحم جسمم رو هم شدیدا گرفتار کرده و معمولا احساس بدن درد و بی حالی بهم دست میده .. یه راهکاری برای حل مشکلاتم بدید که بدردم بخوره و برای همیشه از این دردا خلاص شم ... دیگه تحمل ندارم