سلام تو رو خدا کمکم کنید و یه چیزی بگید
ببخشید نوشتم طولانیه توروقرآن ولی بخونید و کمکم کنید
توی دوران کودکی کتک خوردم(مامانم عصبیه همش الکی میزدم بعدش پشیمون میشه اما په فایده؟)
از همون زمان خودارضایی و رویاپردازی نابهنجار( maladaptive daydream)وارد زندگیم شد
هرروز شاید ساعتها رویاپردازی میکنم که یکی دیگه هستم...انگار دنیای ذهنم تنها منطقه امنیه که میشه بهش پناه برد و مثل همه افراد دارای رویا پردازی نابهنجار به رویاپردازی معتاد شدم
از یه سنی ببعد فهمیدم که بجز خودم و شخصیتای فیلما هیچ حسی به انسانهای حقیقی دیگه نمیتونم داشته باشم...دیگه وقتی مامانم دستش میسوخت دلم نمیسوخت بقل و بوسش کنم حالش خوب شه...دیگه وقتی بقل میکردم بقیه رو قلبم گرم نمیشد...من خیلیییی احساساتی بودم اما وقتی به خودم اومدم حتی نمیتونستم جلوی بقیه گریه کنم(چون بهترین دوستم یه بار بهم گفت از مظلوم نماهایی که گریه میکنن متنفره...منظور اون اونروز من نبودم اما من ناراحت شدم که چرا انقدر راحت گریم میگیره و...)
حالا فکر کنید در کنار همه اینا که تو دوران ابتدایی برام رخ داد من تو دوران ابتدایی همیشه هر سال بهترین تو همه چیز(درس و ورزش و موسیقی و نقاشی و...)بودم بدون هیچ کلاسی نمونه دولتی قبول شدم همه معلما همیشه تو جلسه ها از من تعریف میکردن و این باعث شده بود خانواده همکلاسیام منو بشناسن و یسریاشون منو تو سر بچه هاشون بزنن به همین دلیل همکلاسیام یسریشون ازم بدشون میومد بخاطر عینکی بودن یا اینکه خیلی خانوادم پولدار نبودن که هرسال برام پالتو بخرن و آستینای پالتوم کوتاه شده بود منو مسخره میکردن....
آقا خلاصه ابتدایی گذشت من نمونه قبول شدم رفتم اونجا تقریبا همه چیز ناآشنا بود و خیلیا از من بهتر بودن مدرسه ما از بهترینای شهر و رقابت عجیب غریب تو مدرسه بطوری که تو آزمونای کشوری مدرسه ما سه چهار تا از نفرات اول رو شامل میشد!فکر کنید منی که همیسه بهترین بودم چقدر تو اونجا شرایط برام سخت بود توقع زیادی خانوادم و رقابت عجیب غریب مدرسه...بطوری که من با نمره ۱۹.۹۲ رتبه ۹ کلاس ۳۰ نفره شدم و از طرفی امتحانات مدرسه اونقدر سخت بود که ۲۰ شدن واقعا سخت باشه(برعکس آزمونای به نسبت آبکیه مدارس دولتی)
خلاصه که با اینهمه فشار و همچنین تنهایی و عوض شدن شرایط ازون زمان تقریبا افسردگی و پرخوابی به رویاپردازی ناسازگار من اضافه شد...تقریبا سال هشتم بودم که مادربزرگم فوت شد...بعد فوتش مامانم مجبورم میکرد برم پیش بابابزرگم بمونم که اون تنها نباشه(اون زمان بابابزرگم بهم نیازی نداشت پس تاحدود کمی بداخلاق بود) فکرشو بکنید منی که هرروز تا ۴ مدرسه بودم و نابودبرمیگشتم خونه و خیلی اوقات وقتی برمیگشتم تا فرداش میخوابیدم و تازه یسری روزا ۴ که میومدم باز میرفتم کلاس زبان و خلاصه خیلی بدبختی داشتم مجبور شدم تعطیلات پنجشنبه جمعه و عیدمم جور تنهایی بابابزرگمو بکشم؟
و کی اهمیت میداد که من چقدر تنهام؟چقدر خستم...چقدر...
وقتی اواسط نهم بودم کرونا اومد یکم همه چی بهتر شد وسط کلاسا شعر مینوشتم(کار مورد علاقم...دیوونه شعرم)،صبحا برا خودم املت میذاشتم،مدسیقی گوش میدادم و خیلی هم خوب درس میخونم(درس دوست دارم) تنها چیز بد اون سال انتخاب رشته بود من عاشق انسانی و شعر و ادبیات بودم اما چون درسم خوب بود حق نداشتم انسانی بخونم و به ناچار مامور رسیدن به آرزوی بچگی خانوادم رو داشتم...من باید تجربی میخوندم!(البته الان از تجربی پشیمون نیستم چون تو سال دهم یه رمان نوشتم طی نوشتنش فهمیدم که مت فکررر میکردم نویسندگی رو دوست دارم اما خب نداشتم و الان فکر میکنم واقعا رشته های تجربی رو خیلیییی بیشتر دوست دارم و خوشحالم انسانی نرفتم)
ولی تو سال دهم باز همه چی بد شد تو فشار عجیبا غربا کنکور افتادم اولین ازمون آزمایشیم دو تا از دروس رو صد زدم...این نتیجه خوبی بود من رتبه ام ۱۰۰ بود اما خانوادم....اونا ازم ناراضی بودن...!!برای یه نتیجه خوب ازم ناراضی بودن...توقع ۱ کشوری داشتن لابد نمیدونم...ولی این توقع و فاکتورای بالاشون روانیم میکنه...خودشون بعد دیپلم انقد تجدید داشتن که به کنکور فکرم نمیکردن اونوقت اینجوری از من توقع دارن!!خلاصه همون رفتار اول کافی بود تا دونه به دونه آزمونای دهمم رو خراب تر بدم و تحت فشار و ناراحتی و استرس بیشتر قرار بگیرم! بعلاوه دهم چون کلاسای خصوصی مدرسه رو که بدرد نمیخورد نمیرفتم و همه کلاس جز من میرفتن معلما سر کلاس اذیتم میکردن
تو سال یازدهم مدرسمو عوض کردم...جو مدرسه مهربون تر و اهل حال تر بود...آزمون آزمایشی هم ثبت نام نکردم که حال روحیم خوب باشه...اما همون اول سال بابابزرگم کرونا گرفت و این اول بدبختیم بود تو اتاقم حبس شدم تا بابابزرگم بیاد خونه ما(خاله ها و دایی عوضیمم که مردن کمک کنن همه سر زندگیشونن و یه قدم برنمیدارن...موقع چاپیدن هرجا پول باشه فقط هستن...بابابزرگمم هرچی پول و خونه داشت داد اونا الان جواب تلفنشم نمیدن به ما هیچی نداده تا حالا حمالشم هستیم...بابا بزرگم پروهم هست هرماه ۵۰۰ هزارتومن پول میده میگه من خرجمو میدم...اولا به بقیه بچه هاش خونه داد به ما نداد و دوما حداقل چهار میلیون خرجشه انقدر بخوره...اونوقت با ۵۰۰ هزار تومن میخواد بی منت کنه...و تازههه انقدر پروعه میگه شما برا من کاری نکردید من زحمتی براتون ندارم!)آقا بابازرگم مریض شد و کلللللل سال یازدمم خونه ما موند(بوی دستشوییش حموم رو میگیره نمیتونم برم حموم و بوی بدش کل اتاقم رو میگیره یسری اوقات+معذبم+مامانم جلو اون هی از من و بابام بد میگه این عصبیم میکنه و....)(اینم بگم مامانم اونقدر احمق و عوضیه که مثلا یبار خالم داشت از بچش بد میگفت همون موقع اونم از من بد گفت به اون که مثلا اون بچش گناه داره...من گناه ندارم...خالم بچشو میزنه میگه نزن گناه داره ولی من وقتی کتک میخورم و گریه میکنم گناه ندارم جالب نیست؟)خلاصه بابابزرگم بود تا اینکه من کلی دعا کردم و آخرش روز تولدم شمع رو فوت میکردم از خدا خواستم بره دیگه فرجی شد بعد یه سال و نیم تقریبا سربار بودن رفت...دیگه منم اواخر یازدهمم بود اینجا یازدهممو پاس کردم بااینحال تو مدرسه یکم معلم زیستم ازم بدش میومد(چون زیاد غیبت کردم سر کلاسش...واقعا این دلیلش موجه نبود ولی خب...کلا معلمه روانی بود نصف کلاسو کلا مردود کرد شهریور بیان آزمون بدن...آزمونش خیلی سخت بود ولی خودش هیچوقت اون نکاتو درس نداده بود...)خلاصه معلم روانی بهم ۱۶ داد که پایین ترین نمره عمرم بود و فک کنید چقدر خانوادم این تابستون اذیتم کردن؟:)
حالا دیگه تابستون کنونی که الان توشیم رسیده اوایل این تابستون من یه مقدار درس خوندم و دوباره مدرسمو عوض کردم و دو ماهه دارم میرم تو مقطع دوازدهم به یه مدرسه غیردولتی و مدرسمون شروع شده الان تابستون چون دوازدهمیم کلاس داریم...که مسلما فکر میکنید چی شد؟مامانم هررررروز منت میذاره که من پول مدرسه غیردولتیت رو دادم...بابات با حقوق چس کارمندیش نمیتونست پول مدرستو بده...اگه قبول نشی قبرتو باید بکنی...و خیلی اوقات کلا میگه من دیگه پول مدرستو نمیدم درس نخون...(اولش گفتم مامانم عصبیه)حالا تو این اوصاف دوباره بابابزرگ مذکورم اومده اینجا و نمیره هر چی هم به مامانم میگم که از بودن باباش ناراضیم گوشش بدهکار نیست و میگه پول مدرستو نمیدم منم میگم بدرک بابام گفت میره شبا مسافرکشی پول مدرسمو هرجور سده درمیاره....بابامم حوصله دعوا با مامان عصبی و دیوونم رو نداره تازه میگه اینکه بابابزرگت اینجاست کمتر دعوا میکنیم بهترم هست...بابام شده حمال پدرزنش...آقا بابابزرگم خیلی خودخواهه...مامانمم خیلی خودخواهه...بابام درکم میکنه ولی اونم گیر یه مشت دیوونه افتاده دیگه حوصله دعوا نداده و نمیخواد تو سن بالا طلاق بگیره!
خلاصه که من الان در حالی که مدرسه سال دوازدهمم شروع شده افسردگی دارم از دروسم حس میکنم عقبم باید با رویاپردازی نابهنجارم غلبه کنم باید سعی کنم خودمو متقاعد کنم که نباید خودکشی کنم و باید برای اهدافم و کنکورم کلی بجنگم تو این شرایط بابابزرگم اینجاست دقیقا وسط اعصاب من!نمیدونم چرا از بودنش معذبم و حس خوبی ندارم از طرفیم دلم براش میسوزه که همه بچه هاش ولش کردن از طرفیم اینکه ولش کردن تا یه حدی تقصیر خودشه و خیلی خودخواهه و اصلا من مسئولیتی درقبال بابابزرگم ندارم و تاحالام زیادی بهش لطف کردم...خلاصه طی چندین جنگ خونین و کتک خوری و فحش و...(البته جدیدا وقتی کتک میخورم میتونم یکم از خودم محافظت کنم مثل دستاشو بگرم نذارم زیاد بزنه)خلاصه آقا کلی دعوا و اینا و اینکه گفتم خودمو بکشم مامانم راضی شد بابابزرگمو ببره هرچند میدونم اگه ببردش هم دعوامون بیشتر میشه هم فشاری که برا کنکور بهم وارد میکنن چند برابر و تا رتبه آزمون آزمایشیم تک رقمی نباشه میگن تو که هیچ گوهی نمیشی اون پیرمردو اذیت کردی یا مثلا میگن چون تو اونو فرستادی خونش پس آدم بدذاتی هستی و خدا به آدمای بدذات هیچی نمیده!(جاله مامانم منو بابامو اینقدر عذاب میده بدجنسی نیست...اینکه مامانم یه عصرونه به پدر و مادر بابام نمیده بدذاتی نیست!ولی تو این شرایط من بدذاتم)خلاصه که از یه طرف دلم برا بابابزرگم میسوزه از یه طرف خودم..(بابابزرگم جدیدا مهربون و مظلوم شده باعث میشه بیشتر دلم براش بسوزه).امروز بابابزرگم میخواد بره و من احساس گناه میکنم اما میدونم اگه امروز بگم بمونه بازم جنگ اعصاب و عود افسردگیو رویاپردازی نابهنجار و تفکرات خودکشی و....بنظر شما من واقعا باید احساس گناه کنم؟من آدم کثیفیم؟من واقعا در حق بابابزرگم بد میکنم؟من باید چیکار کنم؟یعنی نمیتونم برا اولین بار یکم بفکر خودم باشم..؟